یکشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۲

يك سال گذشت. يك سال از اون موقعي كه تصميم گرفتم افكارم رو با همه شريك بشم گذشت. توي اين يك سال خيلي چيزها رو تجربه كردم. حالا كه به نوشته هاي اين يك سال نگاه ميندازم ميبينم كه چه صعود و فرودي تو نوشته هام بوده. بعضي وقتها پر بودم از مطلب و مغرور از نوشته ام و زماني ديگر تهي .

همش از يك روزنامه شروع شد؛ همشهري. به يك صفحه اي رسيدم و ديدم كه تكه هايي از مطالب وبلاگهاي اون موقع رو نوشته؛ وبلاگهايي كه تعدادشون يك هزارم وبلاگهاي الان هم نبود.
به نظرم جالب اومد و شب نشستم پاي اولين وبلاگ گردي. اولش گم بودم ، نميدونستم اينها از اين جور كارها منظورشون چيه؟ با يك عالم لينك مواجه شدم كه نميدونستم كدومشون رو اول بخونم.

بعد از كلي خوندن به اين نتيجه رسيدم كه خودم شروع كنم. ولي نميدونستم از كجا؟ اون موقع من هنوز راهنماي حسين رو نديده بودم و خودم شروع كردم از هلپ بلاگر كمك گرفتن . يادم نميره سر يونيكد بود كه ديگه كم آوردم. اونجا بود كه راهنماي حسين رو پيدا كردم. ميدونيد اون موقع چه وبلاگهايي رو بيشتر ميخوندم ؟ يعني يه حس خاصي بهشون داشتم.
روي جاده نمناك (سامان كه بعدا يكي از بهترين دوستام شد)
عصيان ( نيما ؛ كه بعد از اون كل كل كامنتي شد آدمي كه من به حد غايت براش احترام قايلم)
صنم و شيده ( دو نفري كه من عاشق روزمرگي نوشته هاشون بودم . مخصوصا شيده. ولي هميشه از دست صنم شاكي بودم ؛ فكر ميكردم كه خيلي مغروره چون كامنت نداره)

وحالا رسيدم به جايي كه همه اينها شدن خانواده من. بايد اعتراف كنم كه زندگي من بدون وبلاگ يه جوري ناقصه. من وبلاگم رو در دنياي واقعي ادامه دادم.
آرين ترسا رو پيدا كردم ؛ كسي كه مثل برادر دوستش دارم ولي نگرانشم.
لاكي رو دچار اين گرفتاري عظيم ولي شيرين كردم؛ براي اونم نگرانم و براش هميشه دعا ميكنم.

و در آخر بايد از كسي تشكر كنم كه تو اين مدت منو تحمل كرد. فردين پدرخوانده كه تو اين مدت همه ما رو با هم اشتباه ميگرفتن.

من باز هم هستم ؛ شما هم با من باشيد؛ با خانواده پدرخونده.

هیچ نظری موجود نیست: