دوشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۲

من خواهم رفت....

سوداي رفتن دارم. امروز چشم اندازي از آينده را ديدم. چشم اندازي كه فقط نامش برايم اعتبار است؛ و من از آينده تصميمم كمي نگرانم. نگران از اين كه آيا در اين مسوليتي كه خواهم پذيرفت موفق خواهم بود يا نه. همكاري با تشكيلاتي كه عنوان بزرگترين و اولين در خاورميانه را يدك ميكشد برايم هراس انگيز و تا حد زيادي وسوسه كننده است. تلاشي حداقل 3 ساله كه ميتواند سكوي پرشي براي من باشد. تلاشي 24 ساعته. پشت پا زدن به همه وابستگي ها و ترك ديار. فكر تنها زندگي كردن در شهري كه كمترين دلخوشي بجز كارم نخواهم داشت پشتم را ميلرزاند. فكر دور افتادن از همه چيزهايي كه جزء جزئشان زندگي مرا ميسازد. فكر تنهايي. نبود همدمي بعد از ساعات كاريم مرا وادار خواهد كرد كه آنقدر با كارم عجين شوم كه بعد از آن ساعات فقط و فقط به عشق بازي فردايم با آن فكر كنم. بيهوش از تلاشي روزانه كه قدرت فكر كردن درباره هر چيز ديگري را از من بگيرد؛ ولي ميدانم كه باز هم دلتنگ خواهم شد. نميدانم آنجا نيز ميتوانم به "پدرخونده" برسم يا آن را نيز پله اي براي جهشم خواهم كرد. سعي ام را ميكنم كه اين را از خودم دور نكنم چون واقعا جزيي از ذهن من شده است. خيلي سخت است ولي
من خواهم رفت اگر خدا بخواهد. 95% آماده ام.

هیچ نظری موجود نیست: