دوشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۳

تمام صحنه هاي ديدار آخر را چند باره در ذهنم مرور ميکنم. از همان سلام اول فهميدم که ديدار، ديداري متفاوت است. هوا نيز عجيب گرفته بود .

صندلي هميشگي ام را دختري از آمستردام اشغال کرده بود. با لبخندي که نشان از خستگي اش داشت برايم سري تکان داد. هوا نيز عجيب سرد بود.

امروز همه چيز دگرا بود. مسير هميشگي ام که به اندازه تمام دلتنگي ها طول ميکشيد؛
امروز خلوت تر از هميشه بود. گويي زمان هم براي لرزاندن دلي عجله داشت. هوا نيز عجيب پرباد بود.

بقول امير حتي قهوه هم طعم هميشگي اش را ندارد. کف کاپوچينو يمان بسيار است، بدون هيچ مزه اي و در انتها طعمي مزخرف. شکلات ها ديگر تلخ نيستند. سيگارها کام نميدهند. هوا نيز عجيب پردود بود.

احساسم به من دروغ نميگفت . امروز در آخرين ديدار، در آخرين روز شهريور؛ تني خواهد لرزيد. اشکي فرو خواهد چکيد. هوا نيز عجيب پربغض بود.

در جلوي درب موتور سواري تصادف کرده بود. همه جا شلوغ و مشوش بود. . درست مثل ذهن من. هوا نيز عجيب بي هوا بود.

هیچ نظری موجود نیست: