چهارشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۳

به قلبم مينگرم در اين هواي بس دلگير . او را در کافه اي دنج و نيمه تاريک مهمان ميکنم به فنجاني قهوه.
به او ميگويم اين روزها چه ميکند؟
سرش را پايين انداخته و با دسته فنجان اش بازي ميکند. گويي دارد به سوال ام ميانديشد. سرش را بالا مياود، به چشمانم زل ميزند و لبي بر ميچيند و ميگويد عزيزم متاسفم !
نميگذارد مدت زيادي به چشمانش خيره شوم. دوباره سرش را پايين انداخته.
به او ميگويم، براي چه متاسف ؟ من و تو هميشه با هم بوديم.

ميگويد تو مثلا صاحب مني. و من هيچ کاري برايت انجام ندادم. نيمه سال تمام شد و نيمه دوم با تمام دلتنگي هايش آغاز گشت و ما هنوز سر نقطه اوليم.
فصل ، فصل برگ ريزان و اين بار دل من دل است که گريه ميخواهد . که تنهايي ميخواهد. ولي تو چه گناهي کردي. تو که اصليت وجوديت اين طور نيست.

دستانش را در دستام ميگيرم. ميلزرد. به او ميگويم عزيزم . تقصير تو چه بوده . من کوتاهي کردم . من به تو اجازه ندادم.اصليت من تويي.

دستانش را از من ميدزدد. سيگاري آتش ميزند. جرعه اي از قهوه اي که حتما حالا سرد شده را مينوشد. ميگويد که ميخواهد هجرت کند و اين بار بدون اجازه من. ميگويد که دوستم دارد. و به همين خاطر ميخواهد برود. نميداند کجا ولي بايد برود. شايد برود به قربان کسي. شايد برود به لابلاي ذهن کسي. مهم نيست کجا. مهم اين است که کسي او را صدا کرده است. ميگويد شايد اين سفر يک حضيض باشد.

اين بار به چشمانم خيره ميشود و با نگاهي ملتمسانه به من ميگويد, عزيزم همراهم ميايي؟

با انگشت سبابه ام زير پلکهايش را خشک ميکنم و ميگويم, تو قلب مني، مگر ميشود تو را ترک کرد؟



هیچ نظری موجود نیست: