یکشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۳

وقتی محبت رو به طور خالصانه ترین شکلش دريافت ميکنی.
وقتی برق خوشحالی رو تو چشمهای خيس يه نفر ميبينی.
وقتی تلاش برای رضايت رو ، ريسک ميکنه.
وقتی روزگار رو برای با یکی بودن، قمار میکنه.
وقتی یک حس آهن ربايی بهت دست ميده؛ يه جور دافعه و يه جور کشش.
وقتی میشه تمنا رو با دستات جار بزنی. يا حتی وسط خيابون يه نفر رو از خوشحالی ماچ بکنی.
اونوقته که احساس ميکنی دنيا با همه مزخرفاتش ميتونه حتی به اندازه طول يک لبخند لذت بخش باشه. ميشه به آينده فکر نکرد. ميشه خود خود حال بود.

حتی ميشه تا آخر عمر با هر نخ سيگار، عشق تو ریه هات بدی. به شرطی که حافظه ی خوبی داشته باشی. ميتونی هر وقت "باران عشق" رو شنيدی تنت بلرزه یه لبخند رو لبت سبز شه.
هی تو؛ ميتونی دوست داشته باشی؟
ميتونی دوستداشته بشی؟


هیچ نظری موجود نیست: