چهارشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۳

هوا گرگ و ميش است. نميدانم سحرگاهان است يا نزديكي غروب ولي چون به سپيدي ميگرايد حكماً سحر است.
باد ميوزد؛ و من باز نميدانم اين باد است كه دالانهاي خاكستري ذهن مرا ميروبد يا سَر من است كه چون گوي اي در تلاطم باد سرگردان است.
يادتان هست هنگام تحويل سال گفتم اگر اين دوماه آغازين را خوب شروع كنم تا انتها خواهم رفت. گويي اين امر در پايان اردي بهشت تحقق ميابد.
هنوز هم آينده را ميبينم كه چون ديوي سايه بزرگ خويش را بر سرم انداخته و خود را كه مضحكانه سعي ميكنم با او آرام آرام گفتگو كنم.

هنوز هم در كافه مينشينم، كنار درب ورودي سمت چپ، صندلي پشت به ديوار. سيگاري روشن ميكنم، جرعه اي از قهوه ام را مينوشم
و اجازه ميدهم تلخي آن با سيگار حس خوبي را بيافريند. آنجا روي آن صندلي كه مينشينم اِشراف كاملي بر انسانهاي دور و برم دارم.
انسانهايي كه چون يك شكلات تلخ مصري در زر ورقي زيبا ، هر كدام در يك كافه و ميز بسان ظرف شكلات خوري جا خوش كرده اند.
ذهنم را نيز خالي ميكنم تا موسقي هم بيايد و در كنار تلخي سيگار و قهوه سمفوني تنهايي و پريشاني مرا بنوازد.
جالب است؛ كاري ندارم، عجله اي هم نيست ولي نميدانم چرا دلم شور ميزند، گاهي لرزيدن و گاهي عرق سرد. هر چه ساعتهاي گذشته و آينده
را مرور ميكنم مي بينم مشكلي نيست. شايد من به اين ميز و كافه ها تعلق ندارم. شايد اينها در من احساس بطالت را ميافرينند.
آري؛ حكماً همين است. ولي يگانه جايي است كه انسان ميتواند از پريشاني و درد خويش هم لذت ببرد. روزگار با پريشان حالي ما ميگذرد پس چه بهتر كه از آن لذتي بسازيم، هر چند مجازي.

دعايم كنيــــــد.

هیچ نظری موجود نیست: