شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۳

اين روزها آروم رو اعصابم قدم بزنيد. آخه يه مدتي اي ايزوله ي مغز ام اكسپاير شده.

به دريا نگاه ميكنم تو رو ميبينم ،
به دشت نگاه ميكنم تو رو ميبينم ،
به آسمون نگاه ميكنم تو رو ميبينم ،
به كوه نگاه ميكنم تو رو ميبينم ؛
ميـــشه گمـشـــي بري كنــــار

اين چند شبه موقع خواب پنجره رو باز ميكنم ؛ انگاري تو تراس يه ويلا خوابيدم.



دلم ميخواد Him يا Radio Head بخونه و من 5-6 ساعت رو بدون هيچ صحبتي تو كوير يا يه جاده ساحلي رانندگي كنم . فقط من و موزيك و جاده .


دارم از اين وضع خسته ميشم؛ اَه، شدم مرفه بي درد

چرا مادر پدرها فكر ميكنن كه دختراشون فقط آخر شبه كه جنده ميشن ؟
شما روزها حس ندارين ...؟

هیچ نظری موجود نیست: