یکشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۲

زمان

روحم همچون كودكي سرگردان در ميان خرابه هاي روزگار پرسه ميزند. همچون دوره گردي كه روزيش را در خواب شبانه ميبيند. و مرا چه شده در اين ايام كه هيچ چيز مرا رضا نيست. من كه هميشه با زمان دوستي
ديرينه اي داشتم اينك از دير رسيدنش سخت به ستوه آمدم. هميشه گفته ام بگذار بگذرد ؛ ولي اينك او نميگذرد. همينچا ايستاده و مرا تماشا ميكند ؛ با آن صورت كريه اش كه هرچه سعي ميكنم با مهرباني خنده اي بر چهره اش بنشانم نميشود كه نميشود. تازگيها به لوازم آرايش رو آورده ام. صورت زمان را با حوصله آرايش ميكنم تا كمي از درد حضورش بكاهم.
نميشود كه نگذرد؛ بالاخره خواهد گذشت. در اين مدت چند باري گذشته ولي هر بار كه ميخواهد كوله بارش را زمين بگذارد با همچين طنازي اين كار را ميكند كه طاقت از كف ميرود. با هزار ناز ميگذارد و ميرود ولي وقتي درب پاكت را باز ميكني ميبيني كه كارت پستالي از خود درحالي كه رو به طلوع خورشيد ايستاده و بدن لوندش را دلبري ميكند،
برايت يه يادگار گذاشته كه روي آن نوشته " عزيزم صبر كن " .

او به اين مسئله كه كسي از اشتياق من به او و طنازي او براي من چيزي نداند خيلي حساس است. دوست ندارد عشقمان برسر زبانها بيافتد. كه اگر چنين چيزي اتفاق افتاد تو ديگر نميتواني آن كامي كه در دل آرزو داشتي از او بگيري؛ اصلا شايد براي هميشه ترك ات كرد . ولي من اخلاقش دستم آمده. با نازش بازي ميكنم و اخمهايش را به جان پذيرايم. هر چي نباشد او هم دل دارد. بين خودمان بماند ؛ چند باري هم توانسته ام دلش را به نفع خود بسوزانم. طقلي در خلوت خود برايم اشك ميريخت. من زمان را دوست دارم و به اميد آن هم آغوشي كه با او خواهم داشت به او ميگويم " عزيزم صبر ميكنم ".

هیچ نظری موجود نیست: