شنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۱

امروز عجب روزي بود. قرار 16 اسفند بود . من دير از خواب بيدار شدم و تقريبا ساعت 11 بود كه رسيدم يوسف آباد ، فكر ميكردم همه رفته باشن ولي همه بودن . بچه ها داشتن تو آمفي تائتر كارتون ميديدند.
اولين كسي رو كه ديدم عصيان (نيما) بود ؛ پسري فعال و صاحب سايت گردون ، يه كم خسته بنظر ميرسيد ، خستگي كه بيشتر حس كردم روحي باشه تا جسمي .
نفر بعدي روي جاده نمناك (سامان) بود؛ پسري واقعا جنتلمن و خوشتيپ ، سر بزير و آروم . فكر كنم در آينده يكي از دوستهاي خوبم بشه.
ديگه از كساني كه افتخار داشتم ببينمشون عمو حميد بود كه يه كم گرفته به نظر ميرسيد .
شوشوجون هم بود؛ دختري اكتيو و واقعا ساده، با چهره اي مهربون.
دخترك سنگي رو هم ديدم ؛ اصلا هم سنگي نبود. خيلي شيطون و اسپيس، با چهره اي دوست داشتني كه در نگاه اول به دل ميشينه.
از (سياوش) روزهاي نوجواني چي بگم كه يه شر كامل بود ؛ با اون موهاي تيغ تيغيش .
آرش نصف ونيمه هم بود و خرمگس . من نميدونم اين آرين كجا بود.
براي ناهار قرار شد بريم رستوران ديدنيها . همه اومدن ولي سياوش و دخترك سنگي ما رو پيچوندن؛ نيما بد جور شاكي شده بود.نميدونيد بچه ها چه ذوقي ميكردن ،يه برق خاصي تو چشمهاشون بود . بهشون يه ساندويچ دادن تو اين هپي باكسها بعدش هم يه بستني و در آخر يه ماسك بازي به عنوان يادگاري. اونجا احسان كيانفر و ملكه زيبايي كه الحق اسمش برازندش بود ؛خيلي زحمت كشيدن. بعد از ناهار من ، نيما ، سامان و شوشو پياده راه افتاديم تا سر يوسف آباد، اونجا شوشو از ما جدا شد و ما دوباره برگشتيم به فرهنگسرا براي مراسم روز جهاني زن(8 مارس).

هیچ نظری موجود نیست: