شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۸

روز چهارم

اين نوشته بايد همان روز منتشر ميشد . نه اينكه بعد از دو روز يك حس بيات شده را بنويسم .

راستش را بخواهي بعد از اينكه خوشبو ترين دسته گل عمرم را خريدم خيلي عجله كردم كه به موقع برسم . ليموناد باغ فردوس مثل هميشه نبود . ترش بود . ديدارمان هم مثل هميشه نبود .  اين وسط نه قولي بود ، نه تضميني و نه زماني . فقط يك حس احترام بود . مزه مزه كردن تمام خاطرات شيرين آن سالها . توافق هايي براي بهتر كردن اوضاع . براي اينكه شايد بيايد روزي كه من و تو دوباره اينجا روبروي هم بنشينيم و بدون ترس از يادكردن خاطرات ، خودمان خاطره شويم .
حرفهاي منطقي مان تمام شد . دلمان را روي ميز کافه ویونا جا گذاشتيم .
سر ميرداماد پشت چراغ قرمز وقتي دور شدنت را ديدم احساس خلاء كردم . يك جور سردرگمي .
حرف زياد است ولي باشد براي 

يه روزي ، يه وقتي ، شايد تو يه زمستون برفي قرارما "باغ فردوس؛ ساعت پنج بعد از ظهر"


هیچ نظری موجود نیست: