پنجشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۸

Solitude

به دنبال رهایی از دل تنگی هایم تمام خیابانهای شهر را با یاد تو میگذرانم .
توچال را بی تو قدم میزنم . همان جایی که بعد از آن دوماه کذایی باهم حرف زدیم و به دره سنگ پرتاب کردیم .
در سوپر استار تنها شام میخورم . من در نگاه دختران بلوند خنده خود را نمی بینم . من مرد زنان کیف طلایی نیستم . تا تو هستی ،
کم رنگ نمی شوی ، چه برسد که بخواهد محو شوی . اصلا قرار نیست نباشی . هر چند خودت بخواهی.
غم نبودنت چون بغضی همیشه همراه من خواهد بود . تا باشد گره از این بغض بگشایی
زندگی ادامه دارد ؛ سخت وآسانش را تو تعین میکنی
 

هیچ نظری موجود نیست: