سه‌شنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۸

روز سوم

امروز صبح دلم گرفته بود . نه از این دل گرفتگی های ادبیاتی ، یه دل گرفتگی واقعی . احساس خفگی میکردم . انگاری که چیزی روی سینه ام مانده باشد . به گمانم هوای تو بود . تا بعد از ظهر به همین منوال گذاشت تا اینکه صدایت را شنیدم . زنده شدم ، بال بال زدم . عصر دکتر مجد را پیدا کردم . تو گفنه بودی پیشش خواهی رفت . موجود نازنینی به نظر میرسد . آنقدر از تو تعریف کردم که خواست حتما تو را پیشش ببرم . گفتم که تو زودتر ازمن دنبالش بودی .
فردا می بینم ات و این موهبتی بزرگ است . سراسر وجودم پر از عشق است و امید . چون هنوز تو را دارم . مثل نوبتهای اول خوابم نمیبرد . بس که هیجان دارم . فردا را من چشم در راهم

هیچ نظری موجود نیست: