دوشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۸

روز اول

امروز هم گذشت . نتوانستم شرکت بروم . تا  عصر گریستم و خوابیدم ، خوابیدم و گریستم . بعد ازظهر خیابانها را بی هدف کز کردم . پارک جدیدی کشف کردم . کاش تو بودی . عصرهای رویایی دارد . ولی عصر را در خلوت به سمت باغ فردوس راندم . نگاهی به هات شاکلت انداختم ، مزه ی توت فرنگی نمیداد. باغ فردوس شلوغ بود . یعنی تو نبودی و خلوت بود ، دخترک مو کوتاه قهوه ایی سراغت را گرفت ؛ برگشتم . از بسکین رابینز محمودیه دوکپ بستتی شکلاتی کیت کت و پرتغال خونی گرفتم . در خلوت خود با تو خوردم . قطره چشمی بتامتازون خریدم تا رسوایی چشمانم را مرحمی باشد . دیگر نمیگریستم 

هیچ نظری موجود نیست: