جمعه، آبان ۰۹، ۱۳۸۲

ساعت حدودا 10 شب بود . بارون ميباريد. ماشينش رو پارك كرد و آروم به سمت در ورودي به راه افتاد. انگار كه هيچ واهمه اي از خيس شدن نداشت. از راهروي تاريك گذشت و خودش رو به آسانسور رسوند. تو خونه بدون اينكه چراغي روشن كنه خودش رو كاناپه انداخت. ميخواست بره سر يخچال كه يه شيشه "گينس" برداره ولي بعدش فكر سرماي اون تنش رو مورمور كرد. دلش قهوه ميخواست. رفت سراغ قهوه جوش، هنوز گزم بود. بعد گرماي قهوه اونو برد تا گرماي وجود. اون تازه رفته بود. گرماي قهوه اونو برد به گرمي لبهاي اون. برد به سوزاني بدن اون. بوي قهوه اونو ياد صبحانه هاي دونفره انداخت. ولي ديگه اون نبود.
گره كرواتش رو شل كرد، دستي به گردنش كشيد. فكري به ذهنش رسيد. قهوه رو بي خيال شد. شمارش رو گرفت. با صداي لرزوني اونو به يك شام دعوت كرد. به ياد گذشته ها. شمع هاي ميز رو روشن كرد و به رستوران "دريمز" دو پرس اردو گوساله سفارش داد. همه چيز براي يك شب رويايي آماده بود.

اون اومد؛ خيلي گرم باهاش برخورد كرد. شام لذت بخشي بود. چهره اش در كنار نور شمع جذاب تر ميشد. تنها كاري كه نكرده بود اين بود كه قهوه رو عوض نكرده بود. دو فنجون ريخت و دستش رو حلقه كرد دور كمرش و اونو به طرف كاناپه راهنمايي كرد. تو اين مدت خوش هيكل تر شده بود؛ با سينه هايي برجسته و لبهايي كه شهوت رو در هر مردي زنده ميكرد. قهوه شون داشت سرد ميشد. اون نگاهي به مرد كرد و بعد قهوه رو آروم سر كشيد. مرد خوشحال از اينكه دوباره داره قهوه دو نفره رو تجربه ميكنه ، دوباره بوي قهوه داره براش خاطره ساز ميشه. ولي با تعجب به رعشه اي كه دختر گرفت نگاه كرد. نميدونست كه چي كار بايد بكنه. گردن دخترك خم شده بود، حدقه چشمهاش بازتر و كف زرد رنگي آروم از گوشه همان لبها خارج ميشد.

هیچ نظری موجود نیست: