یکشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۲

امروز آرين كه درمانده از ناملايمات روزگار بود زنگي زد و مرا كه خسته از همان ناملايمات بودم به نوشيدن قهوه اي ترغيب كرد.حاصل دلتنگيهاي من و او اين شد كه ميخوانيد :

ترسا: تو که پدر خوانده اي! تو که در زير پر و بالت نوچه ها پا مي گيرند؟ تو چرا عاشق شدي؟!
پدرخونده: عشق، عاشقي، نوچه.... اي خدا اين چه واژه گانيست که به من نسبت مي دهند؟ من فقط اصل وجودم را در پرده اين واژه پنهان کردم تا دوست داشتني هايم را به تمسخر نگيرند. من عاشقي را دوست ندارم. من با عشق بازي کردن را دوست دارم.
و تو ترسا! تو که همه ناملايمات را براي دوست داشتنت تحمل کردي، تو که مثل من خود را در پرده اي پنهان نکردي، تو چرا عاشقي را باور کردي؟!
ترسا: عشق را عشق غايت است و نهايت. عشق را تو برنمي گزيني، عشق تو را بر مي گزيند! تو عشق را نمي يابي،(عشق که گم نشده! ما گم شديم!) عشق در پسکوچه ها و بي راهه هاست! که تو را ، من را و همه را مي يابد. من خاطر خواه عشقم. اگر عشق را باور نمي کردم مي پوسيدم. کلماتم آماسيده مي شد، قلمم مي خشکيد.
پدرخونده! اين روزها کجائي؟! سر و صدايت کم شده؟
پدرخونده: در پس کوچه هاي آينده سرگردانم. راهي ميان حال و آينده و نگاهي به گذشته و ترس از راهي که طي نکردم. هوا گرگ و ميش است، شب فرا خواهد رسيد و من به دنبال راهي که از تاريکي آينده بگريزم!
ترسا! من حس مي کنم تو خود را در کوير پيدا کردي و در ميان دود و آهن گم کردي. تو توانائي ديده شدن را داري. از آينده بگو. از موضوع فکري هميشگي من بگو ؟
ترسا: هر کلمه که از بلاگ من و تو صادر مي شود خشتي است که عمارت فرمانروائي مان را مي سازد. پس مي بايست که در هر کلمه عميق شويم. بعضي ها مي آيند و دست نوشته هاي من و تو را دقيق مي شوند. با هر کلمه قسمتي از درونمان را عريان مي کنيم.

بيش از اين نمي توانيم ميزي از کافه بلاگ را اشغال کنيم، پس تا به زودي...

هیچ نظری موجود نیست: