عاشقانه هايي براي چرخ زندگي - 1
نازنينم ؛ هر نفسي كه فرو ميرود و چو باز مياد بهانه ي شكرانه ي عشق توست كه گر تو نباشي امتداد حيات را منزلي نيست .
مي تراود در وجودم افشانه ايي از شراب ناب چشمانت كه بيگانه ام ميكند از هرچه غير توست .
شكر شكن ام ؛ آواي كلامت را همچون سپري پولادين دان در برابر همه ي بيگانگي اين روزهايم كه كم جفا نديده ايي از اين عبد حقير .
مرحمي باش بر تمام بي حوصلگيم. ديده فرو بند بر اين طفل و در گذر باش و نظاره كن گذار اين خسته روحت را.تا بدان جا رسم كه آينده را در شط دُرد آلود شراب چشمانت بد مستي كنم .
مه لقاي من ؛ زيبايي حضورت را آنقدر مشتاقم كه رعب گفتن اين راز جانم را ميلرزاند ، مبادا فردايي بيايد و خانه ي وجودم سرد باشد. نه ؛ اصلا شكي نيست در عدم حضور تو كه ميدانم گر چشم بربندي خورشيد ار شور ميافتد. پس زبان من الكن است از بازگويي اين شوق . ترس بهانه است .
اعتبار من ؛ مرد است و اعتبارش . مرد است وخار مغيلان اين بيابان زندگي . پس ز من خرده نگير گه گاه نالان ميروم وگاه با شتاب . گاه تيغه ي آفتاب را مي خراشم و گاه نزار در سايه گم ميشوم . در اين روزگار بي روح ، روحم را اعتبار باش .
بانوي من ؛ افسوس كه مجال كم است و خمره درد دل لبريز . بار ديگر در زير خاك مدفونش ميكنم تا شرابي معشوق افكن شود بر سر بزم عشق بازي ديگرمان .
نازنينم ؛ هر نفسي كه فرو ميرود و چو باز مياد بهانه ي شكرانه ي عشق توست كه گر تو نباشي امتداد حيات را منزلي نيست .
مي تراود در وجودم افشانه ايي از شراب ناب چشمانت كه بيگانه ام ميكند از هرچه غير توست .
شكر شكن ام ؛ آواي كلامت را همچون سپري پولادين دان در برابر همه ي بيگانگي اين روزهايم كه كم جفا نديده ايي از اين عبد حقير .
مرحمي باش بر تمام بي حوصلگيم. ديده فرو بند بر اين طفل و در گذر باش و نظاره كن گذار اين خسته روحت را.تا بدان جا رسم كه آينده را در شط دُرد آلود شراب چشمانت بد مستي كنم .
مه لقاي من ؛ زيبايي حضورت را آنقدر مشتاقم كه رعب گفتن اين راز جانم را ميلرزاند ، مبادا فردايي بيايد و خانه ي وجودم سرد باشد. نه ؛ اصلا شكي نيست در عدم حضور تو كه ميدانم گر چشم بربندي خورشيد ار شور ميافتد. پس زبان من الكن است از بازگويي اين شوق . ترس بهانه است .
اعتبار من ؛ مرد است و اعتبارش . مرد است وخار مغيلان اين بيابان زندگي . پس ز من خرده نگير گه گاه نالان ميروم وگاه با شتاب . گاه تيغه ي آفتاب را مي خراشم و گاه نزار در سايه گم ميشوم . در اين روزگار بي روح ، روحم را اعتبار باش .
بانوي من ؛ افسوس كه مجال كم است و خمره درد دل لبريز . بار ديگر در زير خاك مدفونش ميكنم تا شرابي معشوق افكن شود بر سر بزم عشق بازي ديگرمان .
Powered by ScribeFire.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر