اتفاقهاي زيادي تو اين مدت  افتاده ؛ تولدم ، دانشگاه و چيزهاي مهم ديگه ايي كه اونقدر اهميتشون نداديم تا  اينكه از يادمون رفتند. هيچ  كدوم  نتونستند كه به نوشتن وادارم كنند .
ولي اين آفتاب كم جون پاييز با بادهاي خنكش منو داره  بدجوري رواني ميكنه . هزارتا حس خوب  ميآد  سراغم و منو  مي پيچونه تو  تمام تنهايي جواني ام . به  بعدازظهر هاي  كافه ژانتي ، به تنها رفتن هاي تاتر شهر ، به زماني  كه آرين دوست با وفايي بود ، به پرسه زدنهاي هميشگي مان با امير زماني كه شيشه ايي تر بود . پياده كز كردن خيابون ها ، ساعت 10 شب شمشك ، زير طاقي رستوران كوهستان ستاره ها رو گاز زدن و خيلي چيزهاي ديگه ايي كه وقتي آدم بزرگ ميشه ديگه براش  جايز نيست .
صبح هاي زود وقتي كه اتوبان رو بسمت كرج ميرم ، وقتي كه از شيشه ي ماشين باد خنك و بوي تازه علف مي پيچه لاي موهام اونقدر  مست ميشم كه دوست دارم تا خود شمال يه سره برم . نازنينم ؛ حيف كه غم نون و آينده نميذاره تمام اين هوا رو با تو عشق بازي كنم . 
با تو ؛ ايزد شهر ، حياطي پر از شمعداني و شب بو ، اتاقي با پنجره اي رو به دريا ، ساعت 6 – 5 صبح . پرده ي ساتن  سفيدي كه از نسيم خنك ساحلي برامون سحر رو نشون ميده و تن گرم تو و غرق شدن تو ذات طبيعت .
 پياده روي تا نون وايي بيرون شهرك ، چيدن يه صبحونه ي مفصل تو تراس همراه چايي كه به خاطر آب شهرك كف كرده . قدم زدن من و تو كنار پلاژ سيماني كه اينروزها مثل كيف كردنهامون مصنوعي شدن. دوچرخه سواري دور شهرك با صورتهايي كه از شبنم صبحگاهي خيس شدن . نازنينم همه چيز نزديكه. خلاصه اينكه فصل عاشقي تو راهه . نــفــس بــكــش ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر