شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۶

اتفاقهاي زيادي تو اين مدت افتاده ؛ تولدم ، دانشگاه و چيزهاي مهم ديگه ايي كه اونقدر اهميتشون نداديم تا اينكه از يادمون رفتند. هيچ كدوم نتونستند كه به نوشتن وادارم كنند .

ولي اين آفتاب كم جون پاييز با بادهاي خنكش منو داره بدجوري رواني ميكنه . هزارتا حس خوب ميآد سراغم و منو مي پيچونه تو تمام تنهايي جواني ام . به بعدازظهر هاي كافه ژانتي ، به تنها رفتن هاي تاتر شهر ، به زماني كه آرين دوست با وفايي بود ، به پرسه زدنهاي هميشگي مان با امير زماني كه شيشه ايي تر بود . پياده كز كردن خيابون ها ، ساعت 10 شب شمشك ، زير طاقي رستوران كوهستان ستاره ها رو گاز زدن و خيلي چيزهاي ديگه ايي كه وقتي آدم بزرگ ميشه ديگه براش جايز نيست .

صبح هاي زود وقتي كه اتوبان رو بسمت كرج ميرم ، وقتي كه از شيشه ي ماشين باد خنك و بوي تازه علف مي پيچه لاي موهام اونقدر مست ميشم كه دوست دارم تا خود شمال يه سره برم . نازنينم ؛ حيف كه غم نون و آينده نميذاره تمام اين هوا رو با تو عشق بازي كنم .

با تو ؛ ايزد شهر ، حياطي پر از شمعداني و شب بو ، اتاقي با پنجره اي رو به دريا ، ساعت 6 – 5 صبح . پرده ي ساتن سفيدي كه از نسيم خنك ساحلي برامون سحر رو نشون ميده و تن گرم تو و غرق شدن تو ذات طبيعت .

پياده روي تا نون وايي بيرون شهرك ، چيدن يه صبحونه ي مفصل تو تراس همراه چايي كه به خاطر آب شهرك كف كرده . قدم زدن من و تو كنار پلاژ سيماني كه اينروزها مثل كيف كردنهامون مصنوعي شدن. دوچرخه سواري دور شهرك با صورتهايي كه از شبنم صبحگاهي خيس شدن . نازنينم همه چيز نزديكه. خلاصه اينكه فصل عاشقي تو راهه . نــفــس بــكــش ...

هیچ نظری موجود نیست: