دوشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۵


به تمام اتفاقهاي امروز فکر ميکنم . به چشم انداز شهر از پشت پنجره ي يک خانه ي جديد . خالي و شيک . اين دو کلمه برايم معاني خاص دارند . خالي .... شيک ......
شايد يک جور تضاد . به نبود حال او فکر مي کنم و به آينده اي که خواهد بود . دلم گرم ميشود .
پيپ ام را از هم باز ميکنم . همين جور که داخل کوره را دستمال ميکشم ، دخترک ميگويد : دوستت دارم , چون خري . ميگويم يعني چه ؟ ميگويد چون هميشه مثل خر جفتک مي اندازي و چموشي . دلم گر ميگيرد .

برس فشرده را که داخل لوله ي پيپ ميکنم ، ميگويد : هي هي , تو اين شهر لعنتي از من ديونه تر پيدا نميکني . کسي که از من بيشتر دوست داشته باشه .
ميگويم چطور ؟ ميگويد کي نصف شب پيدا ميشه که باوجود اينکه ديازپام خورده و دو ساعت از خوابش گذشته؛ بيدار شه و باهات حرف بزنه و قربون صدقه ات هم بره . دلم ميسوزد .

حالا پيپ ام تميز شده . به ياد حرف پدر مي افتم که ميگفت يه سيب رو که بندازي بالا هزار چرخ ميخوره تا بياد پايين . کاش همان جوري که انداختيم پايين بيايد .

هیچ نظری موجود نیست: