سه‌شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۳

روانشناسي خيابان عباس آباد

ساعت 5:30 بود من خسته از شرکت برميگشتم. کنار عباس آباد غلغله ايستاده بودم.تا تو اون وانفسا يه اتول پيدا شه تا هم خودم ولو بشم و هم تو ترافيک به کاغذ پاره هاي کيفم برسم. يه مقدار که گذشت ديدم يه دخي سرش رو از يه پرايد مشکي بيرون اورد و گفت :
- هي آقاهه کجا تشريف ميبرين؟
منم که اصلا حوصله شوخي نداشتم گفتم: نميخوره آبجي
- کجا؟
+ قطار برقي
- تا سر مفتح رانندمون ميره؛ بيا بالا
+ نوچ
- د ناز نکن بيا بالا ديگه

تا نشستم بساط سوت و کف و اندي براه بود. منم بي تفاوت کيفم رو باز کردم و شروع کردم به ديد زدن پرفرماي جديدي که برام رسيده بود. با يه نگاه سه تاييشون رو اسکن کردم. نووووچ؛ راسته کار ما نبودن.

- چرا ساکتي؟
+ حسش نيست. امروز با صد نفر سر کله زدم. نا ندارم.
_ به اين زودي ؟ تازه سر شبه. جاي من بودي چي . سه شيفت کار ميکنم. شبها هم مشغولم.
+ بابا ايولاه. چيکار ميکني؟
- آژانس مسکن[يه جور جا کشي] ، عصرها هم دنبال مشتريهاي شب و شبها هم گل ميسازيم. نمايشگاه داريم. گلهاي گِلي.

و پخش ماشين که همچنان ور ور ميکنه:
" يادته گوشه دنج آلاچيق ......."

- عزيرم، چرا شماره کش بري. بيا اين کارت من . تماس بگير.
اپيلاسيون و کاشت ناخن. با تعين وقت قبلي.

اينم سوژه امروز ما بوده ديگه. ديدم دارم ميرن سمت هفت تير. منم گفتم تا اونجا هستم. نزديکاي ميدون که بوديم ديدم زنيکه ميگه ما جلوتر پياده ميشيم؛ اين آقا هم لطف ميکنه کرايه رو حساب ميکنه.
گفتم ايشالاه وقتي زنگ زدم و تو آژانس ديدمت نقدي با خودت حساب ميکنم.
اينو گفتم و از ماشين پريدم بيرون. راننده که داشت دور ميزد. سر کوچه بعدي منو ديده و ميگه : آقا يه وقت شل نيايي ها.
بهش گفتم غم نخور. ما محل کارمون عباس آباااااااده ه ه ه

پ ن : مکالمات تا حد امکان خلاصه شده بود.

هیچ نظری موجود نیست: