دوشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۳

اين روزها كمتر مينوسيم. همه چيز به خوبي پيش ميرود. فاصله اي يك هفته اي بين كلاسها افتاده. بيشتر به خودم ميرسم.. راستي يك نمايش هم ديدم. بد نبود. پنجشنبه اي خوش را همراه با دوستاني نازنين برايم ساخت. آخر هفته هم صرف يك پروژه Authoring شد. تقديم اش كردم به بهار. ميدانم كه اين روزها شديداً گرفتار است. فقط خواستم بگويم كه به فكرش هستم. آرين هم رفته ، به كوير. به سرزمين پدري. اين خانوم هم كه قصد برگشتن ندارد. دلمان لك زده براي يك فنجان نوشيدن چاي ، يك نخ سيگار و ديدن چهره اي كه هميشه آرامت ميكند؛ بي هيچ تقلايي.

تا آخر تابستان خودم را شديد درگير كردم. كلاسهاي بي وقفه. روزهاي زوج، 3 ساعت؛ شبكه. و جمعه ها 6 ساعت جاوا. انتخاب وحشتناكي بود ولي بايد انتخاب ميشد. شايد توانستم آخر ماه را به سفر بروم. شديداً احتياج دارم.

اين شهردار هم نميايد اين نامه لعنتي را امضا كند تا ما به حضور بقيه روسا برسيم. دوستاني از بيمه و ماليات و اداره ثبت. خيلي حرف است پدرخونده مملكت را اينجوري معطل ميكنند. آن مردك هم قول و قرار يك ساله اش بايد در اين هفته جواب بدهد. ديگر طاقتم تخت شده. اين دو مورد شده معضل اين روزهاي من . حل بشود ، كلي سبك خواهم شد.
از همه اينها كه بگذريم ميرسيم به قول و قرار يك دوست نازنين كه افتخار داده تو نمايش اين هفته همراهيم كنه. موجود عجيبي ايه . از اون آدمها كه دوست داري همه چيز ازش بدوني ولي در ضمن هيچ چيز نميدوني.

باشد تا روزي كه تراوشات مغزم بوي بهتري دهد.

هیچ نظری موجود نیست: