دوشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۱

بازم يكي از دوستهاي خوبم دپرس شده. ميگه خسته شده از اين دنيا (نه اينكه بخواد..... كنه ها‘نه) ولي ميگه ميخوام از همه ببرم . اونجور كه دلم ميخواد زندگي كنم.
مشكل مادي هم نداره‘ عقده اي هم نيست. ميگه ميخواد پيشرفت كنه اونم تو خارج. البته الان يه كم گير هست ولي به من نگفت ‘ فكر ميكنم يه جورايي از باباش اب ميخوره.
آره, جونم بگه كه كلي با هم حرف زديم,من شرايطشو براش روشن كردم و اون فبول كرد(من عاشق منطقي بودنشم) و قبول كرد كه تو
اين شرايط نميشه كاري كرد,هيچ كاري...../ اون گفت كه از زندگي يه چيزه ديگه ميخواد ,نگفت چي ولي گفت كه بعدا ميگه. شايد بهپدرخونده هنوز اطمينان نداره.
دوستهاي پدرخونده هميشه تو فكرش هستن مخصوصا خواص.

هیچ نظری موجود نیست: