حس آدمی رو دارم که بعد از خراب شدن آوار ، به سختی خودش رو از لابهلای خاکها بیرون میکشه و در حالی که داره کتش رو می تکونه لبخند میزنه و سعی میکنه خودش رو منطقی جلوه بده.
مثل جک شپرد لاست ، یهو چشم باز میکنی میبینی تو یه عالمه بدبختی که دور تا دورت رو گرفته گیر افتادی . در همون حال سعی میکنی بگی بابا من اینکاره ام ... فلانی تو برو به اون برس ... تو هم برو هیزم بیار ... هی با همتون ام، ما نجات پیدا میکنیم.
ولی خودت هم میدونی که حالا حالا خبری از نجات نیست ... باید صبر کرد.
دیگه بی تابی در کار نیست . تسلیم شدن و فسرده بودن در کار نیست .
از این حالت خوشم میاد . این نوع درد رو دوست دارم . جزیره برای ما تصمیم میگره.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر