ساعت پنج عصر ، مستی بی وحشت
.
.
.
نمه نمه بیا تو بـغـلـم
شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۸
سهشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۸
یکشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۸
چهارشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۸
یکشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۸
بغض شیرین
می خواهم آنجوری که دوست دارم خطابت کنم . مثلا بگویم " عزیز دلم " یا " عزیزم " .
آنهایی که من و تو را میشناسند میدانند که تو همیشه عزیزترین کس ام هستی ؛ آنهایی هم که نمیشناسند خوب راحت اند . خودت هم گمان نکنم آن ته ته های قلب ات از اینگونه واژگان من ناراحت شوی .
پس شیرین شیرینم ؛ امروز در یک صبح آفتابی زمستانی زمانی که آفتاب گرم از شیشه ی جنوبی تمام قد اطاقم در طبقه چهارم , نیمه ی اطاق را گرم کرده بود خیلی سخت بود که نتوانم بغض ام را نشکنم . بینی ام را بالا بکشم و ادای سرما خورده ها را در بیاورم . آنوقت تو در اطاق آبی رنگ ات در تاریکی حاصل از آن پرده های ضخیم ؛ آرام تایپ کنی . و حتم دارم گه گاه قطره اشکی هم ریخته ایی .
بعد من در کوچه ایی که حتی یک وجب آفتاب ندارم قدم بزنم , سیگار دود کنم و هی سعی کنم بغض بیات شده ام را بشکنم . اصلا میدانی گریه باید در وقتش سرازیر شود تا آرامت کند . بعدش بی معنی است .
بانوی دلم ؛ رابطه ایی است بین زمان سپری شده دور از تو و عشق من ؛ یک رابطه ی مستقیم .
دوشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۸
اشتراک در:
پستها (Atom)