پنجشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۸

من و یار و آوار

وقتی که آفتاب کم جون این روزها همراه با باد خنک شهریور به صورتم میخوره ، یه همچین روزی تو یه پنج شنبه شهریوری که مال منه دلم شدیدا برات تنگ میشم . درست شب سالگرد مرگ فرهاد دلم برات تنگ میشه .

تو هم با من نبودی! آنکه ذات درد را، باید صدا باشد!

یاد افطاری های دو نفری ، شیان ، فرحزاد ، مفتح . عکسهایت را نه از کیف پولم بر میدارم ، نه از موبایلم پاک میکنم و نه از دوربین . تو هستی ، وجود داری و من روزی تو را مومن خواهم کرد .

می خواهم خرد کنم مثال " هرکه از دیده رود ، از دل برود " را .

و یا با من ، چنان همسفره شب ،

باید از جنس من و عشق و خدا باشد

تو هم مومن نبودی

بر گلیم ما و حتی ، در حریم ما ...

ولی تو یار بودی و هستی ، آوار این روزگار است که نمیگذارم بر سرم خراب شود .

هیچ نظری موجود نیست: