پنجشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۴

شکلاتي باز ميکنم . دهانم تلخ ميشود. در خيسي چشمهايت غوطه ور ميگردم .
سيگاري ميگيرانم و با دودش، تمام پيچهاي چسبناک پاستاي عشق را غوطه ور ميشوم . ديگر سيب سرخي گاز نخواهم زد . دريا طوفاني است و من فقط کارگر اسکله. پلاکها را به ياد مياورم و به عشق پسرک گل فروش حسرت ميخورم . شايد چشم او بود ، يا سرخي رزهايش . ولي نه؛ زبان سرخ بود و سر سبز .
باد هست . بهاري نيست . دستکشي هست و سرما نيست .
امسال آخرين چهارشنبه را آتشي خواهم افروخت . اهورا را شاکر خواهم بود و راس مثلث نيک را تکميل خواهم کرد . کردار . کرداري که نه بيانگر پندار بود و نه گفتار . شايد تراوشات ذهنم احساست را با نم محبت تر کند.
خاطراتم بوي ياس ميدهد و عشق بازي ايي به سبک مولن روژ .
همه را دوست دارم . راستي چه همه خاطره داشتيم ما و چه افتخاراتي که از آن من بود . نشانهايم را کندند . تبعيدم کردند به جزيره ايي دور در گوشه ايي از ذهن .
کاش کسي پيدا شود که سرباز خوبي برايت باشد ... کاش

هیچ نظری موجود نیست: