امروز در اواسط دوهفته تنهاییم وقتی پس از یک روز شلوغ با جلسات متعدد از شرکت میزنم بیرون ،عجیب دلم هوای شوکا رو میکنه .
بدون هیچ گزینه ی دیگه ایی به سمت گاندی میرونم . اون دخمه کوچیک لعنتی رو دوست دارم . همراه با قهوه ی سیاه و دوستانی که شاید فقط بشه تا تموم شدن یک ماگ و دو نخ سیگار تحملشون کرد . با دوستانم تو آقای دیزی خوش بشی میکنم . به کافه ی گودو سرکی میکشم و زیر چشمی کافه چی فانوس رو می پام که داره با وسواس خاصی گل های کنار کافه رو اسپری میکنه .
بی هوا راهم به یوسف آباد ختم منتهی میشه . و شاید یک سوال کم اهمیت گذارم رو به چکاوک میرسونه .
محیا و بامداد ؛ خوش بخت به نظر میرسن . نه از اون خوشبختی های کلیشه ایی بدون دغدغه . خوشبخت درد دار . اینو میشد از نگاه آروم بامداد و چشمهای مضطرب محیا فهمید . خوش بشی میکنم . لا به لای سی دی ها ورق میخورم . بوی عود سرحالم میاره . دوباره سوار میشم . برگ جریمه ی رو شیشه همه حالم رو خراب نمیکنه . تو ترافیک 16 آذر وقتی محیا مسیج میده به این فکر میکنم که چشمهام هیچ چیز برای مخفی کردن ندارن .
بلیط ام برده ؛ فقط نمیدونم آمادگیش رو دارم یا نه .
بدون هیچ گزینه ی دیگه ایی به سمت گاندی میرونم . اون دخمه کوچیک لعنتی رو دوست دارم . همراه با قهوه ی سیاه و دوستانی که شاید فقط بشه تا تموم شدن یک ماگ و دو نخ سیگار تحملشون کرد . با دوستانم تو آقای دیزی خوش بشی میکنم . به کافه ی گودو سرکی میکشم و زیر چشمی کافه چی فانوس رو می پام که داره با وسواس خاصی گل های کنار کافه رو اسپری میکنه .
بی هوا راهم به یوسف آباد ختم منتهی میشه . و شاید یک سوال کم اهمیت گذارم رو به چکاوک میرسونه .
محیا و بامداد ؛ خوش بخت به نظر میرسن . نه از اون خوشبختی های کلیشه ایی بدون دغدغه . خوشبخت درد دار . اینو میشد از نگاه آروم بامداد و چشمهای مضطرب محیا فهمید . خوش بشی میکنم . لا به لای سی دی ها ورق میخورم . بوی عود سرحالم میاره . دوباره سوار میشم . برگ جریمه ی رو شیشه همه حالم رو خراب نمیکنه . تو ترافیک 16 آذر وقتی محیا مسیج میده به این فکر میکنم که چشمهام هیچ چیز برای مخفی کردن ندارن .
بلیط ام برده ؛ فقط نمیدونم آمادگیش رو دارم یا نه .