جمعه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۳

يه زنگ دعوت
يه گپ چهار نفره
چند فنجون چايي
يه پاكت سيگار
يه گيلاس شراب
و در آخر يه بشقاب پاستاي محشر
همه اينها باعث ميشه كه تو دوستي رو تو يكي از بهترين شب جمعه ها ، تو خونه يكي از بهترين الهه ها مزه مزه كني.


هي دخترك؛ بذار بِچشم اش.
اين پرتقال نيست كه اگه ترش بود بگم اشكال نداره؛ آبش رو ميكشم.


انگاري زيادي خوشحالم؛ نه ؟


فعلا گور باباي همشون ؛ خودمو عشقه، خودتو عشقه.




هیچ نظری موجود نیست: