شنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۹

چکيده لاست

چندین سال بود که لاست را تماشا می کردم . تک تک نشانه هایش را دنبال کردم. معماهایش را کشف کردم؛ ولی از تمام نکته های اعجاب انگیز فقط یک مورد همیشه در ذهنم باقی خواهند ماند .
در اپیزود ابتدایی فصل شش که به اپیزود صفر مشهور شد انتهای اپیزود زمانی که بمب هیدروژنی به درون چاه انداخته میشود ، بن (راوی) به نکته ایی اشاره می کند که برای من شد چکیده لاست .

Most believe that what's done, is done
You cannot change fate
no matter how hard you try.
And those who challenge
what is destined
will always be met
with disappointment
for fate has a way…
of charting its own course.
But before one surrenders to the hands of destiny...
one might consider the power of the human spirit...

and the force that lies
in one's own free will.

اکثر آدم‌ها باور دارند کاری که انجام شد
دیگه انجام شده
تو نمی‌تونی تقدیر رو تغییر بدی
هر چقدر هم که سعی کنی
و اونهایی که با سرنوشت مبارزه می‌کنن
همواره با ناکامی مواجه می‌شن
چون تقدیر راهی برای طی کردن مسیر خود پیدا می‌کنه
ولی قبل از اینکه کسی در دست های سرنوشت تسلیم بشه
ممکنه متوجه قدرتی بشه که روح انسان دارد
و نیرویی که درون خواست آزادانه یک نفر پنهانه .

پنجشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۹

نوشته ایی برای یک مکان دوست داشتنی

کافه نشینان قدیمی کافه ژانتی مرکز خرید گاندی را حتما به یاد دارند که تمام جوانی من آنجا سپری شد . پس از آن یارعلی و کافه شوکا ی قدیمی شد محل گپ و گفت عصرانه با نون پنیرهای ساده اش . عاشقانه هایم در کافه کوبای مرکز خرید میلاد شکل گرفت ، با بستی خامه شکلاتش . دلهره هایم را در کافه 35 گاندی شمالی جا گذاشتم و تنهایی هایم را گه گاه در کافه کنج کوچه کبکانیان در بلوار آب کرج ! (کشاورز)
کافه ویونای باغ فردوس ساعت پنچ عصر ، وداع من را به یاد دارد . دخترک مو
کوتاه قهوه ایی پوش کافه ویونا ، سعی دارد خاطره تلخ شیرینی آن مینت موخیتو
را هنوز بعد از یکسال با لبخندی از چهره ام بزداید . از انتظارهای تیرماه
چهارراه ولی عصر و خنکی باواریا ی کافه گودو ی همایون غنی زاده که بگذرم
باید بگویم هنوز دلم تنگه کافه بودابار نبش میدان کنکورد است ؛ شاید هم
روزی باهم قهوه ی سن میشل را در پیاده رو های پاریس نوشیدیم.

facebook @

یکشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۹

دنیای کوچولو

امروز وقتی داشتم هوای مرطوب و خنک و ولیعصر رو حس میکردم ، وفتی داشتم تبریزی های بلند رو که آسمون رو تاریک کرده بودن نگاه میکردم یاد تو افتادم ؛ گغتم لعنت به این ولیعصر لعنتی ...

اونوقت باید یه جای این شهر دهن باز کنه و یه کامیون رو تو خودش جا بده که تو یاد من بیفتی ...

باید دخترخاله ی به نفر فامیل دختر عموی ما باشه که من بیشتر یاد تو بیفتم...

باید وب کم روشن نشه که تو بازم یاد من بیفتی ...

ولی این بار دیگه اس ام اس ات دلم رو نلرزوند ... من یاد تو بودم

شنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۹

فرصت عاشقی

هنوز هم میشود با ترانه های جدید یاد گذشته های شیرین کرد .

با تمام جانت گوش کن ای همه خاطره .






Mahsa Vahdat&Mighty Sam McClain
Meditating Over a Photo