یکشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۴

امروز وقتي داشت شرايط پيش اومده را با خودش مقايسه ميکرد ، اشک تو چشماش جمع شد . بعض اش رو خورد و گفت " بذار خودش تصميم بگيره ". برام جالب بود که بعد از بيش تر از 10 سال هنوز اون عشق اول غلغلک اش ميداد .

ذهنها رو میشه فرمت کرد ولی اینو بدون که همیشه هم میشه اونها رو ری استور کرد .

آدم بايد هم دنيا رو داشت باشه ، هم آخرت رو . اين روزها ميتاکيش شمشک هم دنيا رو تامين ميکنه هم آخرت ات رو .

چهارشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۴

يا نــور

یا نور النور ، يا منور النور ، يا خالق النور ، يا مدبر النور ، يا مقدر النور ، يا نورَ کل نور ، يا نوراً کل نور ،
يا نوراً قبلَ کل نور ، يانوراً بعد کل نور ، يا نوراً فوقَ کل نور ، يا نوراً ليسَ کمثله نور .

پ ن : تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل . التماس دعا .

پنجشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۴

براي روراست ترين دوست دنيا

نميدونم ديشب چه خبري بود .کلمنزو ي خيکي ميگفت يه عده اومدن و سراغ پدرخونده رو ميگيرند . ميگن که کار واجبي باهاش دارند.

گفتم بهشون بگو بيان تو . کت ام رو پوشيدم و نشستم پشت ميز.
در که باز شد احساس کردم که همشون رو ميشناسم ولي يادم نمياومد که کي هستند. تا اينکه چشمم افتاد به همون پسرک همشهري. الکسانداراي سيسيلي رو ميگم. با اون همکلاسی درازش. نميدونم اهل کجاست خودم اين جور صداش ميکنم. بعد يواش يواش همشون يادم اومدن. پيرمرد ماهيگير ، فرانچسکوي هميشه غايب ، اوه خداي من مرد سيبيلو هم اينجاست ، آنابلاي روسي که چقدر بزرگ شده يود. ميشکين هم بود؛ همون پيامبر خيابان ماکسيم گورکي . يکي بود که نشناختمش . بعداً فهميدم خورخه ي پيره . آدم عجيبي بود. و پسرکي که نگاه نافذي داشت . از ته ريش و سيگار روي لبش فهميدم که بايد سامان باشه.

انگاري همشون فهميده بودن که شناختمشون . گفتم چي ميخوايين . اين وسط مرد سيبيلو از همه شاکي تر بود. گفت پدرخونده کمکمون کن . ديگه از اين وضع خسته شديم . داشت توضيح ميداد که پيرمرد ماهيگير دو قدم اومد جلو کلاهش رو آروم برداشت و با حرکت سر سلامي کرد.
"همه ما توسط ذهن بوجود اومديم, حتي خود شما. اگه پوزو نبود شما هم نبودي. ولي ذهني که ما رو ميسازه خودش هم با ما داره ساخته ميشه. ما دنبال خداي اصلي ايم . "

دعوتشون کردم که بنشينند . جعبه سيگار کوبايي رو طارف کردم بهشون . پيرمرد و خورخه يکي برداشتند . گفتم ميفهمم که چي ميگيد .سيگارم رو روشن کردم و ادامه دادم :

اين از پيرمرد بيچاره که گير يه فسقل بچه افتاده، که هر جا دلش ميخواد ميکشوندش . آخه پيرمرد مگه بيکاره که خوردن يه قهوه رو 68 دقيقه طول بده يا شبانه روزش سه – چهار بار غروب داشته باشه.

يا تو فرانچسکوي آواره . چقدر خواستي بياي ديدنش . هر وقت خواستي اون نذاشت . از دور يه ماچ حوالت کرد و آخر سر هم همه چيز رو سر اون دختر به قول خودش روسپی خراب کرد و پيچوندتت.

مرد سيبولو ميخواست مهربون باشه . دوست داشت احساس طرف اش رو بفهمه ولي اون ذهن دوست نداشت.

ميدونيد اون تو زندگي همتون هم بوده و هم نبوده . من ميشناسمش . اينقدرها همه بد نيست . امشب شب تولدشه . باهم جشني ميگيريم. کنار ساحل تو خونه ي پدري من. ميشکين برامون ساز ميزنه و ميخونه . پيرمرد هم با ساز دهني اش همراهي ميکنه . آنابلا هم مثل اون بالرين هاليوودي برامون ميرقصه . اون وقت شايد فرشته کوچولو هم از هلند اومد . اوردن خودش هم با من .
اين روزها مخصوص زن روزهاي ابري يه . امروز روز تولد همه ي شماست .

دوشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۴

من نمیدونم چقدر به تجارت و سیاست علاقه دارید . ولی اگر اهل تجارت و ریسک بالا هستیید یه کم هم کله خری رو چاشنی کار کنید و برید تو این شلم شوربای بورس که شاخص به شدت تا ده هزار واحد افت پیدا کرده خرید کنید .
به هر حال به نظر نمیرسه که وضعیت هسته ایی ایران زیاد پا در هوا بمونه . اگر هم به شورای امنیت کشید و تحریمی در کار بود ؛ میتونید رو صنایع وابسته به پتروشیمی سرمایه گذاری کنید که حداقل خریدتون منابع داخلی داشته باشه . بخصوص که در روزهای آینده با توجه به فصل سرما و طوفان کاترینا قیمت نفت بالا خواهد کشید .

یکشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۴

نميدانم چرا اين روزها هيچ راهي به مقصدش ختم نميشود. اين روزها هوا فقط تو را به رفتن ميخواند ، برعکس روزهاي کش دار تابستان. اين روزها تمام زندگيم را در يک ساک دستي جاي ميدهم و فقط با يک خداحافظي، پشت سر ميگذارم تمام هياهوهاي آخر هفته ي شهرم را. به ترمينال که ميرسم با هزار مسير و هزار و يک تصميم روبرويم . هزار و يکمين راه ماندن است که بي گمان راه شيطان . چشمهايم را ميبندم اولين ايستگاه و اولين ماشين را سوار خواهم شد . ميداني به نيت غرب آمدم ولي ...

ميشود نيت اروميه کرد و از رشت سر در آورد . ميشود به جاي سفيدي درياچه ، سرخي ماسوله را را در نم نم بارون زندگي کرد . ميشود به جاي شيريني نقل شوري ماهي را چشيد . فقط بايد نيت کرد و بعد همت . اوايل، راه تو را مي ترساند ولي بايد از آن هم لذت برد. رفيق خوبي ميشود. فقط بايد رو راست بود . بايد مست بود .

حتي شبها را هم ميشود فرار کرد . باز هم به جاده زد. کوهن گوش داد؛ ميشود مثل شيداها روبروي کوههاي شمشک نشست ، قهوه ايي نوشيد و سيگاري گيراند. ميشود تمام خاطرات سپيد روزهاي برفي گذشته را در چهره خاموش و قهوه ايي پيست ديد. حتي بايد تنها مهمان بوف کوهستان بود . رستوران را قرق کرد و بلند بلند آواز خواند.
اتفاقي نخواهد افناد . منتظر معجزه ايي نبايد ماند ؛ ميروم جايز نيست ....