شنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۳

اولين اسکی امسال. چهارشنبه. دوم ديماه- ديزين

تولد گرفتن اونم در سالگرد قمری تجربه جديدی بود. کلی مزه ميده.

يه روزنه ای ، نوری ، چيزی بايد پيدا بشه ديگه. مگه نه؟

ايمان ، ايمان ، ايمان ، ايمان ، ايمان ، ايمان ، ايمان ، ايمان

توکل ، توکل ، توکل ، توکل ، توکل ، توکل ، توکل ، توکل

عشق ، عشق ، عشق ، عشق ، عشق ، عشق ، عشق ، عشق ، عشق

جمعه، آذر ۲۷، ۱۳۸۳






(Tom Waits (Foreign Affairs


A Sight For Sore Eyes

hey sight for sore eyes it's a long time no see
workin hard hardly workin hey man you know me
water under the bridge didya see my new car
well it's bought and it's payed for parked outside of the bar
and hey barkeeper what's keepin you keep pourin drinks
for all these palookas hey you know what i thinks
that we toast to the old days and dimagio too
and old drysdale and mantle whitey ford and to you

no the old gang ain't around everyone has left town
'cept for thumm and giardina said they just might be down
oh half drunk all the time and i'm all drunk the rest
yea monk's till the champion but i'm the best

i guess you heard about nash he was killed in a crash
hell that must of been two or three years ago now
yea he spun out and he rolled he hit a telephone pole
and he died with the radio on
no she's married and with a kid finally split up with sid
he's up north for a nickle's worth for armed robbery

hey i'll play you some pin ball hell you ain't got a chance
well then go on over and ask her to dance

ممنون از دلقک

سه‌شنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۳

Solve in Patience

وقتي فکر ميکني که هم چيز داره درست ميشه، فکر ميکني که حالا ميتوني رو زندگيت حساب کني؛ يه چيزي مثل بختک مي افته رو فکر و زندگيت؛ که يهو مسخ ات ميکنه .
کرخ ميشي. اون موقع است که بي خوابي و دردهاي عصبي مياد سراغت.
When You find a glimmer of happiness in this world, there's always someone who wants to destroy it

به خدا همه چيز داشت درست پيش ميرفت. کار خوب . آرامش . ولي انگار که اوستا کريم با ما نيست. يا دل ما با اون نيست. نمي دونم ولي هر کوفتي که هست با ساز ما کوک نيست. بد جوري ذهنم مغشوشه. همه ي نخهام داره پنبه ميشه. همه ي حساب کتابهام بهم خورده. شدم يه پدرخونده دهه 80 . برام دعا کنيد تا درست تصميم بگيرم.

به قول الهه " زماني که آدمها فکر ميکنند که دارند سرنوشت شون رو عوض ميکنند، اين عملشون دقيقا عين خود سرنوشت شونه."
پنج شيش ساله که دارم به قول خودم سرنوشت رو عوض ميکنم. با همه چيز مبارزه کردم. واسه خيلي چيزها صبر کردم. خيلي چيزها رو با پررويي تغيير دادم. ولي نهايتاً نشد اون چيزي که ميخواستم. حالا ديگه کاري به کارش ندارم.
هر چي پيش اومد خوش اومد. اون که به حرف ما نيست؛ بذار ببينم خودش چه غلطي ميخواد بکنه.
شانه ها را بايد بالا انداخت ، دستها را در جيب فرو کرد. سوتي بايد زد.

سه‌شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۳

روانشناسي خيابان عباس آباد

ساعت 5:30 بود من خسته از شرکت برميگشتم. کنار عباس آباد غلغله ايستاده بودم.تا تو اون وانفسا يه اتول پيدا شه تا هم خودم ولو بشم و هم تو ترافيک به کاغذ پاره هاي کيفم برسم. يه مقدار که گذشت ديدم يه دخي سرش رو از يه پرايد مشکي بيرون اورد و گفت :
- هي آقاهه کجا تشريف ميبرين؟
منم که اصلا حوصله شوخي نداشتم گفتم: نميخوره آبجي
- کجا؟
+ قطار برقي
- تا سر مفتح رانندمون ميره؛ بيا بالا
+ نوچ
- د ناز نکن بيا بالا ديگه

تا نشستم بساط سوت و کف و اندي براه بود. منم بي تفاوت کيفم رو باز کردم و شروع کردم به ديد زدن پرفرماي جديدي که برام رسيده بود. با يه نگاه سه تاييشون رو اسکن کردم. نووووچ؛ راسته کار ما نبودن.

- چرا ساکتي؟
+ حسش نيست. امروز با صد نفر سر کله زدم. نا ندارم.
_ به اين زودي ؟ تازه سر شبه. جاي من بودي چي . سه شيفت کار ميکنم. شبها هم مشغولم.
+ بابا ايولاه. چيکار ميکني؟
- آژانس مسکن[يه جور جا کشي] ، عصرها هم دنبال مشتريهاي شب و شبها هم گل ميسازيم. نمايشگاه داريم. گلهاي گِلي.

و پخش ماشين که همچنان ور ور ميکنه:
" يادته گوشه دنج آلاچيق ......."

- عزيرم، چرا شماره کش بري. بيا اين کارت من . تماس بگير.
اپيلاسيون و کاشت ناخن. با تعين وقت قبلي.

اينم سوژه امروز ما بوده ديگه. ديدم دارم ميرن سمت هفت تير. منم گفتم تا اونجا هستم. نزديکاي ميدون که بوديم ديدم زنيکه ميگه ما جلوتر پياده ميشيم؛ اين آقا هم لطف ميکنه کرايه رو حساب ميکنه.
گفتم ايشالاه وقتي زنگ زدم و تو آژانس ديدمت نقدي با خودت حساب ميکنم.
اينو گفتم و از ماشين پريدم بيرون. راننده که داشت دور ميزد. سر کوچه بعدي منو ديده و ميگه : آقا يه وقت شل نيايي ها.
بهش گفتم غم نخور. ما محل کارمون عباس آباااااااده ه ه ه

پ ن : مکالمات تا حد امکان خلاصه شده بود.

سه‌شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۳

مرا تو بي سببي نيست

ديگر از احوالم نمي پرسد
رفيق روز هاي تنهايي را گويد
نه تفاوت و نه بي تفاوت
نه با خبر و نه بي خبر
زير چشم نگاهم مي کند اما
تا چشم به چشمانش مي اندازم
روي از من بر مي گرداند
گويي که در بي تفاوتي اش تلاشي دارد
آن روزها چشمانش لبريز از خواندني ها بود
و لبهايش مملو از نا گفته ها ...
اين روزها ديگر نه کتابي مانده و نه حرفي
در چشمانش دري براي ورود نمي يابم
کنارم نشسته و هيچ نمي گويد
آن روزها شاملو را مي پرستيد ....
حُرم داغ نفسش هنوز شنيدني است
آشنا سخن مي گويد
با هر نفس ،گرچه نگاهش رو به ديوار است ...
اما به تکرار مي گويد :
"مرا تو بي سببي نيست "
دختر جان ... ديگر نيازي به تکرارعشق داغ نوجواني نيست
ديگر نگاهم از تو بر نخواهد گشت
گرچه رويم به ديوار است
ديگر حرفي نيست که مرا در تو زنده کند
چرا که تو مرا در خود جاودان کرده اي
اگر از تو روي برگردانم ...راه گريزي از تو نيست
چرا که تو در مني ، و نه در نگاهم
دختر جان نفسهايم را ببين
که تا به تو مي رسند، دوباره جان مي گيرند
ديگر چه مي خواهي از اين شيرين تر ؟!!؟
اما من خود را به کودکي زده ام
درک ساده ي کودکي را ترجيح مي دهم
تا حُرم داغ نفسي پر از حرف را
با شيطنتهايم سرگرم مي مانم و بي تفاوت به او
که از سر شيطنت او را به خود متوجه کنم
اما انگار، دست کودکي هايم نيز رو شده است
همچنان به ديوار خيره است و پر از سکوت
دگر بار، با نفسهايش ياد آور مي شود :
دختر جان ... "مرا تو بي سببي نيست"

شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۳

روزهاي ابري اومدند؛ بالاخره اومدند.خيلي وقت بود منتظرشون بودي. اون روز تمام روز رو زير بارون راه رفتم و سيگار دود کردم و جاي تو رو خالي کردم. تو اون شر شر بارون که هر کس هر چي داشت رو سرش گرفته بود و مثل اين که بلا نازل شده اين ور اون ور ميرفت؛ من مثل خلها داشتم آروم قدم ميزدم. به ميدون ونک که رسيدم بي اختيار راه کافه رو پيش گرفتم. خواستم نم نمک زير اون بارون وحشي راه وليعصر رو پيش بگيرم و برم، ولي فکر کردم ديدم تو که نيستي. و ديگه بدون تو وليـعصـر رو گز کردن فايده نداره.

به کافه که رسيدم کسي نبود. سر ميز هميشگي ام پشت پنجره قدي نشستم. هوا شديدا غم بار بود. کافه نيمه تاريک و سيلِ بارون منظره قشنگي رو درست کرده بود. به صندلي روبروم نگاه کردم ، جاي خاليت رو حس کردم. ليوان شکلات رو که دستم گرفته بودم و گرما و شيريني اش رو نم نم مزه ميکردم، بي اختيار ياد طمع لبهات افتادم.

اين روزها بدجور دلتنگتم نازنين. اين روزها هر کي باهام حرف ميزنه ميگه چته پسر؟
اين روزها هزار و يک درد دارم. اين روزها تو کمکم باش . تو کم نيار.
يه زمان من ، تو بودم. اين روزها تو ، من باش.
به قول مهرداد : نقض غرض هم هست که بودنت را شري بود و نبودنت را شوري
بودنت را تاب نياورم، نبودنت را طاقت

پ ن : هر چه باداباد

سه‌شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۳

انسان دشواري وظيفه است

گذارت از آستانه ناگزير، فرو چکيدن قطره ي قطراني است در نامتناهي ظلمات

حالا شده قضيه ما...

دوشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۳

زندگي بدون هيچ تلاطمي ميگذرد و من از پس اين روزهاي آفتابي و ابري فقط به انتظار نشسته ام و رد پاي آينده را مي جويم. اين 3 شب عزيز نيز آمد و رفت و مثل دوستي نازنيين که به حرفهايت گوش ميکند، احوالم را پرسيد. باشد تا در حضور دوباره اش باقي باشيم.
ديگر ميماند تحقيق و Acetate و Ethyl Glycol و ايميل و ASP و وبلاگي که مدتها در فکرش بودم. نميدانم خاطرتان هست يا نه؟ پارسال همين موقها بود که گفتم يک سايت آموزش اسکي آلپاين به راه خواهم انداخت. متاسفانه وسعمان به متعلقات دات کام نرسيد و تصميم گرفتم به وبلاگي بسنده کنم. همين کلي از ذهنم را مشغول کرده.

از سرماخوردگي و سينه پهلو چه بگويم که حاصلش ميشود ليوان ليوان جوشانده و تخم لعاب دار و 3-3-6 هاي خانم دکتر.

از درد و غصه فکر لعنتي انتظار هم همين خبر که ملالي نيست جز ديدن رويش.

جمعه، آبان ۰۸، ۱۳۸۳

مدير

تاثير پذير، برونگرا، واقع گرا، متفکر
تو يه تيپ "مدير" هستي. دقيق و منظم و هدفمند. با اينکه تو يک فرد برون گرا هستي، اما خصوصيات تهاجمي آدم هاي کنه و مردم آزار را نداري يعني در کل با وجود اينکه پشت کار داري، براي رسيدن به اهدافت مخ مردم رو نمي زني! خيلي عاليه! اگرچه احتمالا دوست داري در امور ديگران يک کمي هم دخالت کني، ولي بعضي وقتها بهتر است اجازه دهي امور همانطوري که هستند پيش بروند و خودت را نخود هر آش نکني!
به هر حال، تو هم براي خودت و هم براي ديگران مدير عاليي هستي. و اين دقيقاً به اين خاطر است که تو ترجيح مي دهي بيشتر سودمند فکر کني، تا خلّاق؛ و بجاي پيروي کردن از قلبت از عقل و منطقت کمک مي گيري. معمولاً مردم هم به اين طرز فکر، احترام مي گذارند؛ ولي وقتي درخواستهاي عشق و محبتشان به گوشهايي کاملا کر برخورد مي کند، مي تواند آنها را ديوانه کند.
به هر حال، سعي کن گاهي هم قلب داشته باشي!

به نظر شما اين ميتونه خصوصيات يک پدرخونده باشه؟

http://www.1be1.com/personality/index.php

سه‌شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۳

Unfaithful

Drink wine
This is life eternal
This all the youth for give to you
Is the season for wine , roses and drunken friends
Be happy for this moment ; this moment is your life.


شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۳

سرمايه از ما ، کار از شما

pedarkhoundeh@yahoo.com

چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۳

افطاري به سبک ژانـتـي

عصر سه شنبه اي پاييزي و شوق بودن در حضور انس. دوستي زنگ ميزند و بار سنگين چندين ساله ام را نزدش به زمين مينهم. اينک حداقل در پيش او آسوده ام. آسوده....
درددل زياد است و مجال صحبت کم. باز هم ديرم ميشود.
ميدانم که نميرسم ولي راه ميافتم. در گرگ و ميش غروب به نزديکي هاي ميدان ونک که ميرسم اطمينان پيدا ميکنم که نخواهم رسيد. به رفيق گرمابه و ميخوانه ام زنگ ميزنم.
پيدايش نميکنم. پس باز مثل کفتر جلب سرم را پايين مياندازم و راسته ولي عصر را در ميان تمام همه همه هاي مردم براي رسيدن به جرعه ايي آب؛ مي پيمايم.

به کافه که ميرسم فقط دو نفري را آنجا ميبينم. دخترکي که منتظر است و پسرکي را که انتظار را فراموش کرده و زمان را ميجود. به جاي اذان ، کانتري موزيک پخش ميشود.
من روي صندلي هميشگي ام ولو ميشوم. در اين چند روز به شدت نيکوتين خونم پايين آمده. با يک شکلات روزه ام را باز ميکنم. و در ادامه يک ليوان شير قهوه تلخ و يک کيک شکلاتي. به دنبال آن سيگاري آتش ميکنم و غرق ميشوم در تمام حسهاي خوب روزهاي سرد گدشته . خيلي وقت يود که سيگارم اين بو را نداشت. عجيب دلم هواي کوهستان را کرد.
ميداني کدام بو را ميگويم؟ فرض کن در کافه اي کوهستاني نشسته ايي(شمشک). محيط کافه گرم است و تو تازه سيگاري گيرانده ايي . درب باز ميشود و جريان باد سرد به داخل مي آيد. همين تداخل بوي سيگار تو با آن هواي سرد است که تو را ديوانه ميکند.

اين روزها عجيب خالي ام از هر چه پر بودن است. و شايد اين خالي بودن مرا به هذيان وا داشته.

جمعه، مهر ۲۴، ۱۳۸۳

آتش بازي ايي از نياز و ناز

آرام در خنکاي سحرگاهي بر ميخيزم. بدون هيچ زحمتي. بعد از چند لقمه لطف الهي،
مينشينم در مقابل مرشد. و ابتدا چه زيبا خالي ميشوم از درون ، از همه سامسکارها.
همچون زنداني در غار حضور روشن آن نور را از جايي دست نيافتني حس ميکنم.
با چشماني بسته او را در آغوش ميکشم. صداي اذان را از پايين ميشنوم و نيز همراهي Secret Garden را که از اتاقم نجوا ميکند. ديگر خود بدانيد حال مرا؛ مرشد و نور ، اذان و موزيک در تاريکي محض . در من غوغايي برپاست . و من آرام با چشمان بسته ام اشک ميريزم. من سرشارم از نور الهي.

جمعه، مهر ۱۷، ۱۳۸۳

تفاوتي به عمق سکوت

ميداني پسرم؛ دنيا ملغمه ي عجيبي است از روزهاي کش دار و خشک ، کوتاه و مرطوب.
اصلا يادم نيست که کودکي ات چگونه گذشت و با چه طرز فکري بزرگ شدي. مهم اين است که اينک به سختي ميتوان آن را تغيير داد. دلم براي گذشته تنگ شده. براي روزهايي که همسن تو بودم. هميشه خودم را انساني منعطف ميدانستم. جواني که ميتواند با همه توع قشري ارتباط داشته باشد و در هر جمعي نيز تاييد شده. ولي اينک، در اين سن ميفهمم که همه چيز يک دروغ بوده . يک دروغ بزرگ که سالها به خودم گفتم.

کودکي من تحت تاثير جواني برادرم؛ عمويت را مي گويم، شکل گرفت. جواناني که لذت را در خيابان خلوت جردن و ميردامادِ بدون پل جاري ميساختند. براي من نشستن در لابي شيلتون و کاپتان بلک دود کردن بزرگ بود. مي فهمي پسرم؛ نوجواني که در آن سن رستوران شمعدان اسفندياري را خوب بشناسد ديگر برايش استار برگر معني ندارد.
کمتر از 18 سالم بود که تمام اسطوره هاي دهه 70 را خوب ميشناختم و لذت ميبردم.

آن زمانها دوستي داشتم به نام "امير". درست در سن و سال تو بودم. هم فاميل بود و هم رفيق. هر چند که شما اين روزها چيزي به نام فاميل نميشناسيد. خيلي با هم صميمي بوديم. ميداني؛ روزي در خيابان متوجه شدم که ما چقدر با هم اختلاف داريم، ولي چرا اينگونه به هم نزديکيم. راستي تو دوست صميمي داري؟ اصلا ببينم؛ تو ميداني دوست چيست؟ حتما ميداني! ما باهم کلي اختلاف داشتيم و کلي اشتراک. و به نظر من همين اختلافات بود که ما را کنار هم نگاه داشته بود.

من عاشق پوشش کلاسيک بودم. پيراهن ايتاليا ايي و شلوار فاستوني. و او بر عکس ؛
ديوانه جينها آمريکايي و تيشرتهاي ترکيه ايي.
من عشقم اين بود که تمام بعد از ظهر را در کافه ژانتي بنشينم يا در تراس خانه هنرمندان پلاس باشم. با دخترکان بزرگ تر از سنم در لابي هتلي قهوه اي بنوشيم.
و راجع به هر چيزي غير از عشق صحبت کنيم. شايد ميترسيدم. شايد هم فکر ميکردم اين چيزها حاشيه اند. اصل موضوع چيز ديگري است. آن روزها چشمها و دستانم بود که حاکم مطلق يک گفتگو بود.

ولي اين دوستم کاملا متفاوت با من بود. نه اين که اين مسائل در او نبود. چرا بود؛ ولي بشکلي خيلي کمرنگ تر. همان طور که من هم اخلاقهاي او را داشتم، منتها نه ذاتي بلکه اکتسابي؛ آن هم از نوع ظعيف. مي فهمي چه ميگويم؟ اين جوهر وجودي ما بود که با هم تفاوت داشت . او شر بود و شور. با بازيگوشي ايي ذاتي که در چشمانش برق ميزد. و جالب اين بود که ما مکمل هم بوديم.

خيلي سعي کردم در کافه ها مثل او باشم. شاد و بذله گو. با کلي سوژه براي دست انداختن مردم . ولي وقتي آن فنجان کذايي قهوه روبرويم قرار ميگرفت، سيگار هم به کمکش مي آمد تا افکارم نيز چون دهانم طعم سنگين قهوه و سيگار را بگيرد.

آه پسرم؛ روزگار در يک مود نمي چرخد. پس تو در مود روزگار باش. تابوها را در خود بشکن. طرحي نو را بيانداز...
................................................
پ ن : با نيم نگاهي به "اندوه ژرف" نوشته ياسمينا رضا



چهارشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۳

michaeljackson

Give Thanks To Allah

Lyrics

--------
Give thanks to Allah

for the moon and the stars
prays in all day ful,
what is and what wastake hold of yourIiman
dont givin to Shaitan
oh you who believe please give thanks to Allah
Allahu Ghafor Allahu Rahim Allahu Yuhibo el Mohsininhua
Khalighona hua Razighona wa hoa ala kolli sheiin Ghadir
Allah is Ghafor Allah is Rahim Allah is the one who loves the Mohsinin
he is a creater, he is a sistainer and he is the one who has power over all
Give thanks to Allah
for the moon and the stars
prays in all day full
what is and what wastake hold of your Iman
dont givin to Shaitan
oh you who believe please give thanks to Allah
Allahu Ghafor Allahu Rahim Allahu Yuhibo el Mohsinin
hua Khalighona hua Razighona wa hoa ala kolli sheiin Ghadir
Allah is Ghafor Allah is Rahim Allah is the one who loves the Mohsinin
he is a creater, he is a sistainer and he is the one who has power over all



Download.Mp3

with special thanks to Selull

چهارشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۳

به قلبم مينگرم در اين هواي بس دلگير . او را در کافه اي دنج و نيمه تاريک مهمان ميکنم به فنجاني قهوه.
به او ميگويم اين روزها چه ميکند؟
سرش را پايين انداخته و با دسته فنجان اش بازي ميکند. گويي دارد به سوال ام ميانديشد. سرش را بالا مياود، به چشمانم زل ميزند و لبي بر ميچيند و ميگويد عزيزم متاسفم !
نميگذارد مدت زيادي به چشمانش خيره شوم. دوباره سرش را پايين انداخته.
به او ميگويم، براي چه متاسف ؟ من و تو هميشه با هم بوديم.

ميگويد تو مثلا صاحب مني. و من هيچ کاري برايت انجام ندادم. نيمه سال تمام شد و نيمه دوم با تمام دلتنگي هايش آغاز گشت و ما هنوز سر نقطه اوليم.
فصل ، فصل برگ ريزان و اين بار دل من دل است که گريه ميخواهد . که تنهايي ميخواهد. ولي تو چه گناهي کردي. تو که اصليت وجوديت اين طور نيست.

دستانش را در دستام ميگيرم. ميلزرد. به او ميگويم عزيزم . تقصير تو چه بوده . من کوتاهي کردم . من به تو اجازه ندادم.اصليت من تويي.

دستانش را از من ميدزدد. سيگاري آتش ميزند. جرعه اي از قهوه اي که حتما حالا سرد شده را مينوشد. ميگويد که ميخواهد هجرت کند و اين بار بدون اجازه من. ميگويد که دوستم دارد. و به همين خاطر ميخواهد برود. نميداند کجا ولي بايد برود. شايد برود به قربان کسي. شايد برود به لابلاي ذهن کسي. مهم نيست کجا. مهم اين است که کسي او را صدا کرده است. ميگويد شايد اين سفر يک حضيض باشد.

اين بار به چشمانم خيره ميشود و با نگاهي ملتمسانه به من ميگويد, عزيزم همراهم ميايي؟

با انگشت سبابه ام زير پلکهايش را خشک ميکنم و ميگويم, تو قلب مني، مگر ميشود تو را ترک کرد؟



دوشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۳

تمام صحنه هاي ديدار آخر را چند باره در ذهنم مرور ميکنم. از همان سلام اول فهميدم که ديدار، ديداري متفاوت است. هوا نيز عجيب گرفته بود .

صندلي هميشگي ام را دختري از آمستردام اشغال کرده بود. با لبخندي که نشان از خستگي اش داشت برايم سري تکان داد. هوا نيز عجيب سرد بود.

امروز همه چيز دگرا بود. مسير هميشگي ام که به اندازه تمام دلتنگي ها طول ميکشيد؛
امروز خلوت تر از هميشه بود. گويي زمان هم براي لرزاندن دلي عجله داشت. هوا نيز عجيب پرباد بود.

بقول امير حتي قهوه هم طعم هميشگي اش را ندارد. کف کاپوچينو يمان بسيار است، بدون هيچ مزه اي و در انتها طعمي مزخرف. شکلات ها ديگر تلخ نيستند. سيگارها کام نميدهند. هوا نيز عجيب پردود بود.

احساسم به من دروغ نميگفت . امروز در آخرين ديدار، در آخرين روز شهريور؛ تني خواهد لرزيد. اشکي فرو خواهد چکيد. هوا نيز عجيب پربغض بود.

در جلوي درب موتور سواري تصادف کرده بود. همه جا شلوغ و مشوش بود. . درست مثل ذهن من. هوا نيز عجيب بي هوا بود.

چهارشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۳

خنکاي هواي آخر شهريور که بصورتت ميخوره يه دنيا نوستالژيه که مياد سراغت. بي خود و بي جهت عاشق پيشه ميشي. اونوقته که دلت ميخواد تموم ولي عصر پياده کز کني، تو صورت همه لبخند بزني و به همه کافه هاي شهر سرک بکشي.


چه تلخ است درک اين حقيقت که عشق با مهرباني تفاوت بسيار دارد.

پارلا گرکويست:
چيزي به نام عشق دوسويه فقط يک توهمه ؛ ممکنه دو نفر همزمان به همديگيه عشق بورزند، ولي هر کدوم عشق يک طرفه ي خودشون رو دارن. در صورت وصال وجه مشترکش به جز اشتراک زماني، اونه که ، اين عشق براي هر دو خواهد مرد.

از دوستيهاي گروهي يه جوري بدم مياد, وقتي که حقش اش رو نداري تا دلت رو به يه جا گير بدي. جفت طرف قضيه هم لَنگِ لنگ اند ها. ولي چون اسم اش دوستي گروهيه بايد تا آخر خط سرپا وايسي.

آي از دست اين دوستيهاي معمولي (هـ)حرص (س) ام ميگيره که نگو . آدم احساس ميکنه که يه جايي ته دلش دچار خلا شده که هيچ جوره راه نميده که با طرف پرش کنه.

انگار داره فصل مخ زني من ميرسه؛ مثل فصل جفت گيري پرنده ها.
..........
پ ن : اينها رو زياد جدي نگيريند !!!
..........



پنجشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۳

تولدی ديگر

در ميانه مانده ام مانند نقطه ی تراز بازي طناب کشی . در يک سو آينده و در يک سو گذشته؛ و حالِ من چون گره ی طناب هر دم به يکسو متمايل. وقتی سوالهايی را که سال پيش همين موقع از خود پرسيدم را براي امسال نيز تکرار ميکنم ميبينم که خيلی از سال پيش فراتر رفته ام.
در اين سال اتفاقهاي عجيبي روي داد و تصميمات مهمتري گرفته شد .اتفاقهايي که ميدانم بي شک در آينده جزو تاثير گذارترين خواهند بود. وقتی پروسه اين اتفاقها را مرور ميکنم جای پای واضح وبلاگ را بروي همه آنها ميبينم. کلاً وبلاگ مسير زندگی من را به سوي ديگری رهنمون کرد.
بيشتر دوستی هايم ، دوباره درس خواندنم ،کارم، خود شناسيم ، آينده ام، علاقه مندی هايم ؛ همه و هم تحت تاثير اين پديده نازنين بوده.

آشنايي من با "سهاج مارگ" بواسطه دوستاني از همين ديار بلاگستان، دوستاني که چون خانواده خود دوستشان ميدارم براي من موهبتي بزرگ بود.
جرقه اول براي تصميم به آموختن علمي نوپا در ايران با تمام سختيهايش از همين وبلاگ شروع شد. علمي که شايد تمام سرمايه گذاريهای آينده ام را به سمت خويش سوق دهد. اين بزرگترين تصميم من در اين سال بود.

حضور او نيز يک اتفاق بود. اتفاقی که تا بدين جا ميمون است و مبارک. در اينجا نيز دل بر عقل پيروز شد؛ شايد هم نه و شايد دارد عقل را نيز مجاب ميکند!!!
قبول شدن دوباره من در کنکور نيز نه برای من و نه برای خيلی از کسان ديگر مورد اهميت بود. مسئله ای بود در حد يک تفريح.
چند تصميم ديگر نيز در سر داشتم که به امسال نرسيد. امسال جزو معدود سالهايی است که از عملکرد خود راضی ام.
تنها مي ماند رازهايي که فقط و فقط با خودم دارم و نميدانم چرا هر سال نيز به تعداد آنها افزوده ميشود. ولی وقتی زمانش رسيد، اشخاصی که بايد بدانند مي فهمند. فقط متاسف ميشوم که ديدگاه چندين ساله اشان را در بعضي از موارد تغيير ميدهم.

به هر حال امروز نيز گذشت و من يک سال بزرگ تر شدم. يک تولد ديگر . يک سرنوشت ديگر. يک زندگی ديگر.
باشد تا سال ديگر را نيز در کنار هم باشيم.






چهارشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۳

آهنگ اينجا رو عوض کردم. هيچ خاطره خاصي ازش ندارم جز وداع آخر آمفيتريون با آلکمنه در" آمفتريون 38 ". ولي نميدونم چرا هروقت ميشنومش يه جورهايي غلغلک ام ميده.

Nicos - Secret Love

یکشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۳

وقتی محبت رو به طور خالصانه ترین شکلش دريافت ميکنی.
وقتی برق خوشحالی رو تو چشمهای خيس يه نفر ميبينی.
وقتی تلاش برای رضايت رو ، ريسک ميکنه.
وقتی روزگار رو برای با یکی بودن، قمار میکنه.
وقتی یک حس آهن ربايی بهت دست ميده؛ يه جور دافعه و يه جور کشش.
وقتی میشه تمنا رو با دستات جار بزنی. يا حتی وسط خيابون يه نفر رو از خوشحالی ماچ بکنی.
اونوقته که احساس ميکنی دنيا با همه مزخرفاتش ميتونه حتی به اندازه طول يک لبخند لذت بخش باشه. ميشه به آينده فکر نکرد. ميشه خود خود حال بود.

حتی ميشه تا آخر عمر با هر نخ سيگار، عشق تو ریه هات بدی. به شرطی که حافظه ی خوبی داشته باشی. ميتونی هر وقت "باران عشق" رو شنيدی تنت بلرزه یه لبخند رو لبت سبز شه.
هی تو؛ ميتونی دوست داشته باشی؟
ميتونی دوستداشته بشی؟


پنجشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۳


بالاخره تو صندوقخونه بهار يه بطری پيدا شد. که پيغام دلش رو تا اين ور آبها بياره.
بالاخره ساقی ما هم عاشق يه بطری شد !.
نازنينم برايت از صميم قلب خوشبختی آرزو ميکنم
و بي صبرانه به انتظار د يدنت خواهم بود.
اين موهبت بزرگی است.


دوشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۳

ممنون از همه ی بچه ها و فرزند خونده های عزيزم.
به خاطر تبريِک هاشون برای روز پدر؛
مخصوصا" آلبرتو"ی عزيز از سِسيل؛ ولی چيزی که هست اينه که من مادر اين بچه رو يادم نيست !!!

یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۳

تازگيها زندگيم Key Sensitive شده. MONEY حتماً بايد با حروف بزرگ نوشته بشه. براي love هم فرقي نميكنه . چه كوچيك ، چه بزرگ .

جمعه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۳

اين را براي دوستي مينوسيم كه هفته پيش براي اولين به خوابم آمد؛ براي او خيلي نگرانم

Between Mind & Heart

It's hard to find the balance when you are in love
You're lost in the middle cause
You have to decide between mind & heart
Heart is the engine of your body
But brain is the engine of your life
Between Mind & Heart

یکشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۳

ســرمــا

خسته شدم از اين همه گرما ، از اين روزهاي كش دار
دلم زمستون رو ميخواد، نم نم بارون . شومينه.
دلم برگ ريزون باغ دماوند رو ميخواد، درختهاي لخت ، همون كرسي و؛ اگه يه روز بري سفر.
دلم هواي گرگ و ميش رو ميخواد ، با يه عالمه ابر.
دلم ترافيك ولي عصر رو ميخواد تو بارون.
دلم پياده گز كردن تجريش – ونك رو ميخواد تو سرما.
دلم سورنتو رو ميخواد، با اون پنجره هاي قدي و تيره اش.
دلم آفتاب نيمه جون ديزين رو ميخواد، قله هاي شمشك.
دلم چمباته زدن تو صندلي عقب ، سيگار و برفِ دشتهاي فيروزكوه رو ميخواد.
دلم قهوه خونه هاي ساده لشكرك رو ميخواد.
دلم پيپ ميخواد. بوي ناب توتون.
دلم كونياك ؛ دلم مستي ، گرمي تو سرما ميخواد.
دلم يه آغوش ميخواد، انيگما . يه آرامش و مست شدن با بوي بدني كه مستي ات رو بپرونه.
دلم ســـرما ميــخواد

چهارشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۳

با توجه به صد در صد شدن پوزيشن قلبهاي بنده در سايت محترم اوركات،
از تمام خانمهايي كه مسبب اين عمل شده اند تقاضا دارم با معرفي خود
جواني را از نگراني برهانند. در ضمن به كساني كه مسببان اين عمل را معرفي كنند مژدگاني قابل توجهي پرداخت ميشود.

دوشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۳

اين روزها كمتر مينوسيم. همه چيز به خوبي پيش ميرود. فاصله اي يك هفته اي بين كلاسها افتاده. بيشتر به خودم ميرسم.. راستي يك نمايش هم ديدم. بد نبود. پنجشنبه اي خوش را همراه با دوستاني نازنين برايم ساخت. آخر هفته هم صرف يك پروژه Authoring شد. تقديم اش كردم به بهار. ميدانم كه اين روزها شديداً گرفتار است. فقط خواستم بگويم كه به فكرش هستم. آرين هم رفته ، به كوير. به سرزمين پدري. اين خانوم هم كه قصد برگشتن ندارد. دلمان لك زده براي يك فنجان نوشيدن چاي ، يك نخ سيگار و ديدن چهره اي كه هميشه آرامت ميكند؛ بي هيچ تقلايي.

تا آخر تابستان خودم را شديد درگير كردم. كلاسهاي بي وقفه. روزهاي زوج، 3 ساعت؛ شبكه. و جمعه ها 6 ساعت جاوا. انتخاب وحشتناكي بود ولي بايد انتخاب ميشد. شايد توانستم آخر ماه را به سفر بروم. شديداً احتياج دارم.

اين شهردار هم نميايد اين نامه لعنتي را امضا كند تا ما به حضور بقيه روسا برسيم. دوستاني از بيمه و ماليات و اداره ثبت. خيلي حرف است پدرخونده مملكت را اينجوري معطل ميكنند. آن مردك هم قول و قرار يك ساله اش بايد در اين هفته جواب بدهد. ديگر طاقتم تخت شده. اين دو مورد شده معضل اين روزهاي من . حل بشود ، كلي سبك خواهم شد.
از همه اينها كه بگذريم ميرسيم به قول و قرار يك دوست نازنين كه افتخار داده تو نمايش اين هفته همراهيم كنه. موجود عجيبي ايه . از اون آدمها كه دوست داري همه چيز ازش بدوني ولي در ضمن هيچ چيز نميدوني.

باشد تا روزي كه تراوشات مغزم بوي بهتري دهد.

چهارشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۳

شانه هايم از حرص درد ميكند.
روايت اشك و آه پكن به قلم مامور امنيتي، مجيد رضايي.





شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۳

همه چيز روبراهه بجر يك چيز ، اونم اينكه هيچ چيز روبراه نيست.

دخترك تمام مدت زل زده تو چشهاي من ، اونوقت موقعي كه من براش لبخند ميزنم  پدرسگ عشوه خركي مياد.

اين روزها يك نفر بهم پيشنهاد داده كه بايد عاشق بشم؛ جسارت به خرج بدم . ولي مشكل اينه كه من عاشق خود ديونه شم. نمي فهمه ديگه....

دخترك ميگفت : من اگه ازدواج هم كنم تو بازمDefult   زندگيم ميموني. شوهرم هم بايد اين موضوع رو بپذيره. هفته اي هم يك شب شام رو با هم ميخوريم. نميدونم چرا دخترها در عين نمايش منطق، رل يه مجنون رو بازي ميكنن.

ما "پير جوانيم" يا "جوان پيريم" ؟ اين است جديدترين سوال فلسفي من.

انـتـــــــــــــــــــــــــــظـار،
انـتــــــــــــــــــــظـار،
انـتــــــــــــظـار،
انـتــــــظـار،
انـتــظـار،
انـتظـار،
.......،
......،
.....،
....،
...،
..،

،

شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۳

پنجشنبه 1 / 5 / 83 _ 30 : 11 صبح

صدای دعوای مامانه و بابا ! به روی خودم نمی آورم . هی توی تختخواب غلت می زنم و فکر و خيال . اولين چيزی که يادم می آيد : قلم را زمين می گذارم ! ... مامانه و بابا تمامش نمی کنند . هی تکرار و تکرار و تکرار بی آن که نتيجه ای !
 ... تو ذهنم با دهقون کلنجار می روم تا بنويسد : « ببين اين نوشته های آخرت رو دوست نداشتم ! چون سرسری بود و از روی اجبار . با اين همه می گفتم همين که می نويسی ، همين که هستی کافيه . ببين دهقون جان ! آدم هايی مثل من می مونند پشت کنکور . يک سال قدم می زنم و می خونم و می نويسم . چون تکليفم با زندگی روشن نيست . چون نمی دونم چی می خوام و چی نمی خوام . من می تونم سالها بی هيچ وقفه ای قدم بزنم و بنويسم » ... ديگر شورش را در آوردند . اول صبحی اين همه داد و بيداد برای چيست ؟
... « ولی برا تو قضيه فرق داره . تو تکليفت با زندگی روشنه ، درستو خوندی ، کار می کنی ، دير يا زود زن می گيری ، بچه و بعد زندگی به تو فرصت قدم زدن نمی ده ، فرصت فکر کردن ، حتي نوشتن . تو هيچ وقت اين ريسکو نمی کنی که يک سال به خودت مرخصی بدی و بمونی پشت زندگی و قدم بزنی و بنويسی . اگر دست از اين نوشته های سرسری و نامنظم برداری ، اگر قلم رو زمين بذاری ديگه هيچ وقت نمی نويسی » ...
 هميشه همين طور است . آدم حق را به بابا می دهد ! چون مامانه داد می زند و روز تعطيلم را خراب می کند !
... « ببين دهقون جان ! .... ببين عليرضا جان ! ... ببين » ... ديگر چيزی به ذهنم نمی رسد . از تختخواب دل می کنم . می دانم ديگر کلنجار رفتن با بالشم برای دقيقه ای خواب بيشتر و براي  دهقون برای نوشتن بی فايده است . اين منطق احمقانهء من هيچ کس را مجاب به نوشتن نمی کند .
_ سلام ! ... با خوشرويی سلام می کنند ! اين يعنی بيا اين جا بشين ، به حرفهای ما گوش کن و حق را به من بده ! ... کور خوانديد . من امروزم را به گند نمی کشم . امروز قرار است يک روز عالي باشد .  _ بسه ديگه . همش داد داد ! تمومش کنيد . در را می بندم و تمام .

22 : 2 بعد از ظهر

نشسته ام روی ميز اتاق خواب ، مجله ها را ورق می زنم و با خودم فکر می کنم بايد تمام اين لحظات را بنويسم . اين که بی خيال از همهء دنيا و آدم هايش از ويرجينيا وولف می خوانم ، از جشنوارهء کن می خوانم ، از تارانتينو می خوانم ، این که صدای آواز می آيد از طبقهء بالا : يه دختری مثل تو ،  اين که دلم می خواهد يکی يادم بدهد شال گردن ببافم ، بعد ادای بافتن در می آورم و آهنگ گوش می دهم ... چه اهميتی دارد اين ها را بنويسم ؟! ... شايد دهقون راست بگويد ...

دچار بيهودگی و ابتذال شده ام . دور خودم می گردم بيخودی . دنيا و آدم هایش را انداخته ام دور و نشسته ام اين جا به کتاب خواندن . می دانم نه يکشنبه و نه هيچ روز ديگری « ليلی و مجنون » را نخواهم ديد . از آدم ها بدم می آيد . حرفهايشان را به دل می گيرم . حساس شده ام . می اندازمشان دور . فراموش می کنم زود . فراموش می شوم زود  ...

سينما چهار ، لذت دیدن دوبارهء « روز هشتم » . دلم را به همين خوشبختی های کوچک زندگی خوش می کنم .

1 : 1 نيمه شب

دست چپم _ نقطه ای بالاتر از مچم _ درد می کند ، يکی از مهره های ستون فقراتم هم ، بابا دست از اين نصيحتهای پدرانه بر نمی دارد ؛ پشت چراغ قرمز و توی ترافيک ماشين ها همش حرف و حرف و حرف ، می خواهم سرش را بکوبم به شيشهء جلويی . خودش نمی داند که اين حرفهايش هيچ کمکی نمی کنند ؟ فقط گوش می کنم و از سر اجبار سری تکان می دهم ...
 يک فيلم تکراری از مايکل مور ؛ بولينگ برای کلمباين . نه اين جسارتش توی فيلم ساختن و نه آن هيکل خنده دارش و  نه آن نيش و کنايه ها باعث نمی شود فيلم را ببينم . تحليل های سياسی ؛ همه کاخ سفيد را نشانه رفته اند و آقای بوش بی خيال از همه دنيا . ديدنش نمی ارزد به يک دنيا عصبانيت و بغض فروخورده . همش جنگ و جنگ و جنگ . عجب دور باطلی . همه چيز هی تکرار می شود توی دنيا . گيتار را پرتاب می کنم يک گوشه ؛ هيچ کس يه شبه بزرگ نشده دختر !

به ابتذال وحشتناکی پناه برده ام .

همه چيز به طرز وحشتناکی يکنواخت و يک شکل است ؛ همش مجله ها را ورق می زنم ، کتاب می خوانم بی آن که لذتی ، با رومنس کلنجار می روم ، فيلم های تکراری می بينم ، بی هدف راه می روم و فکر و خيال های احقانه ، ناله می کنم به جان زمين و زمان ... نه حرف تازه ای و نه هيچ چيز ...

برای چی اين ها را می نويسم ؟
 قلم را زمين می گذارم ... 

چهارشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۳

قاصدك

شب يكشنبه براي من شبي دگرا بود. دعوتي از طرف يك دوست ، يك قاصدك.
مراسم قاصدك خواني با حضور "فتانه كيان ارثي" ؛ قاصدكي مهربان و دوست داشتني.
برخوردش در نگاه اول جذبت ميكند و تو در همان دقيقه اول حس غريبيي ناشي از يك جمع ناشناخته را فراموش ميكني. پر از انرژي است، پر از شيطنت و چشمانش كه بقول خود با اندوه ماسيده ي ته نگاه شيطنت بارش ؛ به تو مهرباني و زندگي عطا ميكند.
برايمان قاصدك را خواند، از ته دل. با آن صداي دلنشينش و آن ندا و منداي زيبايش و چهره اي كه نميشد صدايش را شنيد و به آن زل نزد. قلم ات ، عشق ات پرفروغ باد.
 
فرداي آن شب فرصتي شد تا من و آرين ساعتي را به گپ زدن با او پربار كنيم. ميدانيد؛ انسان فوق العاده اي است. پر از معلومات ، پر از تجربه. موقع صحبت كردن كمي شبيه قمشه اي است. آنقدر مواخذ و مثال و خاطره دارد براي موضوع صحبتش كه تو را غرق ميكند در كلامش. بايد كلي احتياط كرد در صحبت با او . اعماق چشمانت را ميخواند. شبي بود بسيار دلنشين كه هرگز فراموش نخواهم كرد.

شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۳

امروز آخرين وداع آمفيتروين با آلكمنه بود. ودايي به سبك آرين ريس باف
. افسوس كه نتوانستم اين آخرين وداع را شاهد باشم. ولي اولينش را روز پنجشنبه به نظاره نشستم.
كاري بود بي نظير ؛ با توجه به امكانات ، تجربه ها و محدوديتها .
كاري كه عنوان نمايشنامه خواني برايش بسيار ثقيل بود.چيزي كه اصلا انتظارش را نداشتم. با يك آغاز عالي. يك معرفي بي نظير از كل روايت داستان وشخصيتهايش توسط آرين.
موسقي اي كه هرچند در جاهايي ضعف داشت ولي بسيار كمك كننده بود . موسقي اي از بودابار و ونجليز.

صابر ابر؛ اين چهره آشنا و دوست داشتني تلوزيون به راستي مرا شگفت زده كرد. قدرت و غرور خداي خدايان "ژوپيتر" و ضعف و استيلاي آن در برابر عشق زميني اش در صدا و شيطنت هاي صورت او بكلي نمايان بود. به راستي كه نيمي از بار روايي داستان را به دوش ميكشيد.

مهدي وحيد روش؛ كه بازي درخشان او را در "اسبها" ي محمد رحمانيان هنوز از خاطر نبرده ام. با آن موهاي بلندش و سكوتهاي بي نظيرش در گفتار ،به راستي كه توانست به خوبي تدبير يك خدا(مركوريوس) و ارادتش را به خداي خدايان نشان دهد. چنان چه اگر او نبود حكما اين روايت چيزي كم داشت. آنشب در نقشي برجسته تر فهميدم كه انتخاب رحمانيان به راستي شايسته بود.

آلكمنه؛ اين دخترك زيبا روي كه "هستي محمايي" توانست تا حد توانش دلدادگي و وفاداريش را به شوي اش به نمايش گذارد. با آن نگاه عميق و پربرقش كه جاهايي به خيسي ميگراييد. اين را كساني كه در رديفهاي جلو نشسته بودند به راحتي متوجه شدند. هر چند كه حركات بدنش و لحن كلماتش نتوانست آن لبخند زيبايش را تكميل كند . شايد اگر خستگي مسافرت و ماهيت نمايشنامه خواني را در نظر بگيريم بتوانيم به او حق بدهيم.

پيام قوامي؛ با آن صداي گرم و چشمهاي ژرفش ميتوانست بهتر دل عاشق و ذهن جنگجوي آمفيتروين را به نمايش بگذارد. صلابت رزم آوريش كم بود.

اكليسه و مليكا رضايي . من سَري از ارادت به سوي هنر او خم ميكنم. چرا كه بر خلاف قوايد تمام نمايشنامه خواني ها او در آنجا تيپ بازي كرد.دايه اي مهربان و پير، ولي فضول و شلوغ. وهنوز در آرزوي روياهاي جوانيش. هنرت پرفروغ باد.

بهاره مصدقيان؛ كارش نقصي نداشت به عنوان جارچي عصبي و مغرور؛ سوزي.

ماني ژيان ؛ شيپورچي عجول و كم حوصله .

"لدا" ي هوس باز كه مريم مسچيان شوق و اشتياق او را به همبستري دوباره او با خداي خدايان "ژوپيتر" و نه از سر كمك به آلكمنه وفادار، به خوبي نشان داد .

و اما آرين ريسباف كه هنرش در كارگرداني مرا به شگفت وا داشت. تنظيم پرده ها، شيوه بديع او براي توضيح خواني و آن صداي آسماني اش ؛ اين بار حتي بدون اينكه نامي از او باشد در نقشي كوتاهي به هيبت يك جنگجو وارد ميشود تا با آن صلابت سخنش و نگاه دور دستش مرا در صندلي خود ميخكوب كند. كسي كه نميتوان بين طنز كارش و محكمي شخصيت بازيش نقطه مشتركي يافت.

پ ن : آرين عزيز از صميم قلب بهت تبريك ميگم و اميدوارم كه هميشه موفق باشي . براي من دوستي با تو غنيمتي است و من يه اين دوستي افتخار ميكنم.






چهارشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۳

اين آخر هفته شما رو دعوت ميكنم به تماشاي بك نمايشنامه خواني

آمفيتريون ۳۸
نويسنده: ژان ژيرودو
کارگردان: آرين ريس باف
بازيگران:
هستي محمايي...............آلکمنه
صابر ابر..........................ژوپيتر
پيام قوامي..................آمفيتريون
مهدي وحيد روش..........مرکوريوس
بهاره مصدقيان..................سوزي
مليکا رضايي...................اکليسه
مريم مسچيان......................لدا
ماني ژيان...................شيپورچي
آرين ريس باف............توضيح خوان

مكان :خيابان طالقاني. خيابان موسوي. باغ هنر. خانه ي هنرمندان ايران. سالن بتهوون.
25 و 26 تير ماه. ساعت هفت شب

منتظرتان هستيم: قهوه اي خواهيم نوشيد، گپي خواهيم زد


جمعه، تیر ۱۹، ۱۳۸۳

مي نويسم از زندگي ، از روزگار
هر سان كه آفتاب چون هميشه در طلوع دوباره رخ نمايي ميكند، باز يك روز دگر را آغاز ميكنيم با دعايي براي روزي بهتر. ولي باز چون حماران آسياب، به دور خود در يك گردش باطل در چرخشيم. هر روز خود را به چيزي جديد مشغول ميكنيم در اين انديشه كه امروزمان با ديروزمان متفاوت است ؛
آه كه چه انديشه باطلي..
ولي وقتي كه به دقت مينگريم ميبينيم كه : “اي بابا من كه هيچ غلطي نميكنم . دو ماه ديگه تولدمه و من يك سال ديگه پيرتر شدم.” و باز ياد آوري لحظه هاي اين انديشه، به اضطراب ختم ميشود.

نميدانم چرا اينقدر اينجا از آينده مينويسم. از ترسي بزرگ ، از فردايي ناشناخته
در مقابل كامپيوتر مينشينم و انگشتانم بروي صفحه كليد نميلغزد، گويي هنگ كرده باشم؛
به اين فكر ميكنم كه چرا در اين طوفان عظيم افكار، كه اين روزها سرزمين ذهنم را در مي نوردد كسي دستانم رادر دستش نميگيرد و به من نميگويد :

تحمل كن عزيز دلشكسته ، تحمل كن به پاي شمع خاموش
تحمل كن كنار گريه من ، به پاد دل خوشيهاي فراموش


و باز به تقابل زندگي خودم و چيزهايي كه آنها را ميسازد فكر ميكنم.
دوستانم ، دل خوشيهايم ، كارهايم همه و همه نسبيند. بايد فكري كرد ، بقول آرين بايد طَرفي بست.
خود را جمع و جور ميكنم ، نفس عميقي ميكشم؛ چناچه گويي ميخواهم تصميم بزرگي بگيرم.
با خود زمزمه ميكنم :

من ديگه منتظر هيچ كسي نيستم كه بياد، دل من از آسمون معجزه اصلا نميخواد
چشم به راه چه كسي نشستي پاي پنجره، دست بي منت تو پر از بهار منتطره



Ah, Kyrie ; Je veux aller au bout de mesfantasmes





یکشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۳

Private man , Private die

آمده بودم كه كلي حرف بزنم ، چيزهايي تعربف كنم ولي..

بغضي گلويم را ميفشارد. مارلون عزيز ، پدرخوانده سينما درگذشت.
گويي باورم نميشود؛ همه سايتهاي خبرگذاري ها را ميگردم به اين اميد كه شايعه اي بيش نباشد. دوباره همان صحنه در برابر چشمانم مجسم ميگردد.
"كريسمس مبارك؛ يه مقدار ميوه ميخوام. خوباشو بذار" وبعد بنگ بنگ.
دقيقا اينك همان احساس را دارم . ولي با باوري عميق تر . او نيست ؛ ولي يادش هميشه در قلب من هست



اينجا را از ابتدا به تاسي از شخصيت او "پدرخونده" نام نهادم.هرچند آن فقط نقشي بيش نبود ولي اين كار مارلون بود كه تمام زيبايي اين شخصيت را جلوه ميداد. خشونت، تدبير، سياست، خانواده و مهرباني

وكيلش David J Seeley گفته كه مراسم كفن و دفنش را خصوصي برگذار خواهند كرد.
براندو ميگفت : "I've had so much misery in my life, being famous and wealthy" . كسي كه در زندگي فقط فقر ديد و بدبختي. حالا به دور از تمامي دوستدارانش به خاك سپرده ميشود.

یکشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۳

Life for Rent

آدم بايد هميشه يه چيز ملموس رو معامله كنه؟ مثلا نميشه من تو رو اجاره كنم. يا عمرم رو اجاره بدم؟ عمر مثل همه چيزهاي ديگه است.
ميشه فروختتش، اجاره داد يا حتي رهن كامل. ميخوام عمرم رو اجاره بدم. به كسي كه شايد اينقدر برنامه داره كه ميدونه وقت كم مياره. ولي من همين امروز هم برام كافيه. ولي تو اين يه روز چيزهاي ديگه اي ميخوام . ميدوني آخه، عمر من گارانتي هم داره. تو برگ تحويل تاريخ ميزنيم تا بعد از اون هر غلطي كه كردين پاي خودتون باشه. درست مثل قول نامه موبايل. شرايط ام هم زياد سخت نيست . يك سال رو پيش پيش ميگيرم. حتما هم نبايد پول باشه. ميتونه احساست باشه، عشقت يا قلبت. سال به سال هم زياد نميكشيم رو اجاره. اگه از اون چيزي كه ميدي راضي باشم فوق فوق اش جفت شونه هاتو هم براي يك سال گريه كردن ازت ميخوام.خلاصه يه جور با هم كنار ميايم. در ضمن گفته باشم؛ عمر منو به كس ديگه اجاره نميدين ها.

از بعضي ها هم ميتونيد اجاره سنگين بگيريد. چون گور باباي دنيا اند. مثلا ميتوني به يه دانشمند اجاره بدي عوضش ازش به جاي كرايه روح زنش رو بگيري. يا حتي تَن دخترهاشو . تو اين جور معامله ها مغموم هم نميشي. چون هم عمرت به تحقيق صرف شده هم اجاره خوب گرفتي.

ولي بين خودمون بمونه ، اين روزها عمرم رو تايم شيرينگ كردم . 10 روز به اين ، 1 ماه به اون . خلاصه همين آدمها سال بعد هم تكرار ميشند. هم با تعداد كمي آدم طرف حسابه ، هم اجاره هاي متنوع ميگيري . خودت هم داري زندگي ميكني . تازه ميبيني بعضي ها ميرن خارج و سر وقتشون نميان عمرشون رو تحويل بگيرند. اون يه مدت هم مال خودت ميشه. بديش هم اينه كه هر كي مياد يه تِري ميزنه و ميره. ولي كلا روش خوبيه.

یکشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۳

امروز 13 June اولين روزي يه كه پسرك دوباره ، خنكاي كوچه باغهاي تجريش رو تو گرماي غريبانه ي شهر خاكستري ايفل دلتنگي ميكنه. اَرشيــا ؛ به نوشيدن آخرمون قسم رسالت ات رو تو اين ديار ادامه ميدم. دپرس نباش پسر ...


چند روزه دچار "بيونوستالژي"(Bio nostalgia) شديد شدم. حبيب، داداشي؛ نسخه اي نداري واسه اين مرض. تو رابطه با ضعيفه هاي سن دار بيشتر عود ميكنه.


معلمي هم حالي ميده ها. امروز تو كلاس وبلاگ تدريس كردم. تو كلاس CIW هم يه حال اساسي دادم به وبلاگ يه آدم نصفه نيمه. شايد معلم، ببخشيد استاد شدم.


امروز ديدم ژانتي تعطيله، گفتـــم يتيــــم شديم رفت.


آهنگ اينجا رو هم يه حالي بهش دادم. Bang Bang از فيلم Kill Bill 1 .
يرين حالشو بكنيــــد.


در ضمن اين يارو [به تو چه كي؟] بد جوري داره ميره رو اعصابم .
پدر سگ ما رو چيزه گاو كرده. بايد به بچه ها بگم براش يه هديه بفرستن.


سه‌شنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۳


European Championship in Rhythmic Gymnastics in Kiev

باز هم هستند كساني كه خداي مرا انكار ميكنند؟

یکشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۳

Disturbed

ساعت نزديك 12 شبه و من هنوز تو خيابون ام . همه اتفاقهاي امروز مثل يه فيلم با دور تند از ذهنم رد ميشه.
صبح؛ شروع يه كلاس جديد و مزخرف. باز آدمهاي جديد
ظهر؛ گرما ، شلوغي ، بازار ، حالت تهوع
عصر؛ يه تولد كوچيك توي يك كافي شاپ. مسخره است !
شب؛ دركه ، باز جشن تولد ، قليون ، شام ، سردرد و باز يه سري آدمهاي جديد. دعوت به يه مهموني. مسخره است!

اصلا نميدونم چرا بايد با اين همه آدم رابطه داشته باشم. آدمهايي كه اصلا نميدونم به چه دردم ميخورند. لبخند ميزنم ولي دارم تحملشون ميكنم. هر شب با يه عده ، هر شب يه مهموني. كلا آدم آنرمالي شدم. زماني عاشق يه كار ساكت و بي دردسر ميشم ولي وقتي اون كار جور ميشه سريع دلم يه شغل اينتراكتيو ميخواد. زماني از سوت و كور بودن رابطه ها مي نالم ولي وقتي دوتا مهموني ميرم حالم از همه چي بهم ميخوره.
موزيك ها ، الكي خوش بودن ها ، خنديدنهاي زوركي ؛ همه و همه برام يه لايه است.
من بايد آرامش ام رو تو كارم پيدا كنم. تو عمق.

ميام خونه . حوصله بحث سر دير اومدنم رو ندارم. سلامي ميدم و راهِ پله هاي بالا رو پيش ميگيرم. سرم عجيب درد ميكنه. چراغها خاموشند. هوا گرمه ؛ كولر خاموشه. احساس ميكنم قلبم ميخواد بياد تو دهنم. لباسهام رو در ميارم و ميشينم پشت كامپيوتر.
اين اينترنت لعنتي هم بازي در مياره. سرعت نداره. اوركات دون شده. جي-ميل باز نميشه. با چند نفر كه سالي يه بار هم بهشون يه Hi نميگم ميچتم تا شايد روحيم عوض شه. نميدونم چي گوش بدم. يكي از آلبومهاي "نوري". حس ميكنم داره كس شعر ميگه.
اينجور موقع ها مغزم ميشه مثل يه پازل كه دنبال موزيكي ميگرده كه باهاش مَچ بشه.
كولر رو روشن ميكنم و ميرم دراز ميكشم. كتاب "درد" دوراس رو ميگيرم دستم تا ذهنم رو مشغول كنم ولي نميتونم. چراغ رو خاموش ميكنم و باموزيك همراه ميشم.

" هي بازيگر گريه نكن، ما هممون بازيگريم. صبحا كه از خواب پاميشم نقاب به صورت ميزنيم"



چهارشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۳

زماني يك جزيره بود كه همه ي احساسات اونجا جمع بودند.
غم، غرور، شادي ، جاه و ثروت ، علم ، عشق

روزي آب دريا بالا ميايد و همه مجبور ميشوند كه جزيره را ترك كنند.
همه به نحوي داشتند فرار ميكردند تا خود را نجات دهند. ولي عشق مقاومت ميكرد .
تا آنجا كه ديد خود نيز همراه جزيره به قعر آب خواهد رفت؛ پس
از جاه و ثروت كمك خواست تا اورا نيز بر كشتي پر زرق و برق خود راه دهد تا از آن جزيره به سلامت بگذرند. ولي ثروت گفت كه من بار زيادي از جواهرات و طلا به همراه دارم و براي تو جايي ندارم.

اينبار به سوي غرور رفت و از او كمك خواست. او خود را عقب كشيد و گفت تو سر تا پايت خيس است و مرا كثيف خواهي كرد. تو نميتواني بيايي.

پس سراغ غم رفت ولي او نيز گفت كه من خيلي غمگينم ؛ مرا تنها بگذار.
شادي نيز آنچنان در طرب غرق بود كه حتي صداي عشق را نشنيد.

در لحظات آخر كه عشق داشت غرق ميشد پيرمردي او را به خود فرا خواند. او را برقايق چوبي خود سوار كرد و به ساحل امني برد و تا عشق بخواهد به خود بيايد و بداند كه او كيست از آنجا دور شد.

عشق مبهوت به اطراف مي نگريست تا اينكه چشمش به علم افتاد كه برروي شنهاي ساحل مشغول بررسي جزر و مد بود.
از او پرسيد كه آيا آن پيرمرد را ميشناخت يا خير؟
علم گفت چطور او را نميشناسي ؟ او "زمان" پير است . تنها كسي كه ميتواند عشق را عوض كند. او را قبول كند و براحتي او را فراموش كند.


شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۳

نزديك 2 ساعت ديگه جين جين ميره.اين موقعها افسوس ميخورم كه چرا بيشتر وقتم رو با اين جور آدمها نگذروندم. معلوم هم نيست كي برگرده. اصلا برگرده يا نه؟ دلم براي شيرين كاري هاش تنگ ميشه.

ديشب هم با يه سري از دوستها جمع بوديم؛ براي خداحافظي با جيني.4 تا از اين بچه بي مرام ها يه بطر ويسكي رو تا تهش بالا كشيدن. حالا نميگم كيا بودن.ولي اولين مهموني بود كه بدون الكل گذروندم.
زياد هم بد نبود.ميشد از مستي بقيه فاز مثبت گرفت.

تواد حاجيمون هم ديروز بود. خيلي مباركه حاجي

یکشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۳

براي تو مينويسم؛ اي سنگ طلا، اي زاده حجر

زندگي را دو گونه معنا هست
يكي عشق است و دل
ديگري منطق است و عقل
نميگويم كه اين دو را دوستي نباشد ولي هيچ گاه نيز در يك انسان بطور برابرنمود نمي يابند.

عده اي را نظر بر آن باشد كه نداي دل را گوش سپارند;كه اين دسته انسانهايي به راستي وارسته اند.بدون تعلق' بدون تعصب.عموما نيز حساس و ضربه پذير كه ماهيت آنان چنين ايجاب كند چون انسانهاي ديگر كه درتعامل با آنها هستند عموما از رسته دوم ميباشند.

دسته دوم منطق گرايان و عُقلايند
كساني كه هر رابطه و رويداد را با دليل توجيح ميكنند؛
اين افراد در زندگي فرا از احساسات، موفقيت قابل قبولي دارند به شرطي كه بامنطق احساسي برخورد نكنند و آن را آن گونه كه هست پذيرا باشند كه در غير اينصورت به موجودي سركش و مستبد تبديل خواهند شد كه هيچ حكمي را پذيرا نخواهند بوند.
آنان را زندگي احساسي چندان معنا نباشد.

و تو در اين ميان در كدام سو حيراني؟ كه به نظر من اين دنيا همه سرگرداني است.
چه سينه چاكان شيدا و عاشق پبشه و چه عقل گرايان خشك و متعصب جملگي ناقصند. خود را بياب در اين وانفسا كه اين دو لازم و ملزوم يكديگرند.

شايد شنيدن اين جملات از كسي كه هنوز خود نميداند در كدامين مرتبه ايستاده است جالب نباشد ولي اين را بدان كه او اين حقيقت را درك كرده ولي باز نميداند كفه ترازو را به كدامين طرف سنگين كند ؛ اين است دليل سرگرداني و پريشاني جهانيان.


جمعه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۳

Anything you say may be used as evidenc against you.

چهارشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۳

هوا گرگ و ميش است. نميدانم سحرگاهان است يا نزديكي غروب ولي چون به سپيدي ميگرايد حكماً سحر است.
باد ميوزد؛ و من باز نميدانم اين باد است كه دالانهاي خاكستري ذهن مرا ميروبد يا سَر من است كه چون گوي اي در تلاطم باد سرگردان است.
يادتان هست هنگام تحويل سال گفتم اگر اين دوماه آغازين را خوب شروع كنم تا انتها خواهم رفت. گويي اين امر در پايان اردي بهشت تحقق ميابد.
هنوز هم آينده را ميبينم كه چون ديوي سايه بزرگ خويش را بر سرم انداخته و خود را كه مضحكانه سعي ميكنم با او آرام آرام گفتگو كنم.

هنوز هم در كافه مينشينم، كنار درب ورودي سمت چپ، صندلي پشت به ديوار. سيگاري روشن ميكنم، جرعه اي از قهوه ام را مينوشم
و اجازه ميدهم تلخي آن با سيگار حس خوبي را بيافريند. آنجا روي آن صندلي كه مينشينم اِشراف كاملي بر انسانهاي دور و برم دارم.
انسانهايي كه چون يك شكلات تلخ مصري در زر ورقي زيبا ، هر كدام در يك كافه و ميز بسان ظرف شكلات خوري جا خوش كرده اند.
ذهنم را نيز خالي ميكنم تا موسقي هم بيايد و در كنار تلخي سيگار و قهوه سمفوني تنهايي و پريشاني مرا بنوازد.
جالب است؛ كاري ندارم، عجله اي هم نيست ولي نميدانم چرا دلم شور ميزند، گاهي لرزيدن و گاهي عرق سرد. هر چه ساعتهاي گذشته و آينده
را مرور ميكنم مي بينم مشكلي نيست. شايد من به اين ميز و كافه ها تعلق ندارم. شايد اينها در من احساس بطالت را ميافرينند.
آري؛ حكماً همين است. ولي يگانه جايي است كه انسان ميتواند از پريشاني و درد خويش هم لذت ببرد. روزگار با پريشان حالي ما ميگذرد پس چه بهتر كه از آن لذتي بسازيم، هر چند مجازي.

دعايم كنيــــــد.

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۳

مبـــــارك باشه.
دوست من،
اي بهترين همدم،
خواهر من،
اي گوش شنــوا،
رفيـــــق من،
اي روح بزرگ ؛
تـــولـــدت مبــارك باشه؛ My Sweet

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۳



سير تكاملي زنان ( عكس با فرمت Gif ميباشد؛ منتظر آخر كار باشيد)

شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۳

اين روزها آروم رو اعصابم قدم بزنيد. آخه يه مدتي اي ايزوله ي مغز ام اكسپاير شده.

به دريا نگاه ميكنم تو رو ميبينم ،
به دشت نگاه ميكنم تو رو ميبينم ،
به آسمون نگاه ميكنم تو رو ميبينم ،
به كوه نگاه ميكنم تو رو ميبينم ؛
ميـــشه گمـشـــي بري كنــــار

اين چند شبه موقع خواب پنجره رو باز ميكنم ؛ انگاري تو تراس يه ويلا خوابيدم.



دلم ميخواد Him يا Radio Head بخونه و من 5-6 ساعت رو بدون هيچ صحبتي تو كوير يا يه جاده ساحلي رانندگي كنم . فقط من و موزيك و جاده .


دارم از اين وضع خسته ميشم؛ اَه، شدم مرفه بي درد

چرا مادر پدرها فكر ميكنن كه دختراشون فقط آخر شبه كه جنده ميشن ؟
شما روزها حس ندارين ...؟

جمعه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۳

يه زنگ دعوت
يه گپ چهار نفره
چند فنجون چايي
يه پاكت سيگار
يه گيلاس شراب
و در آخر يه بشقاب پاستاي محشر
همه اينها باعث ميشه كه تو دوستي رو تو يكي از بهترين شب جمعه ها ، تو خونه يكي از بهترين الهه ها مزه مزه كني.


هي دخترك؛ بذار بِچشم اش.
اين پرتقال نيست كه اگه ترش بود بگم اشكال نداره؛ آبش رو ميكشم.


انگاري زيادي خوشحالم؛ نه ؟


فعلا گور باباي همشون ؛ خودمو عشقه، خودتو عشقه.




چهارشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۳

از تمام كساني كه به من لطف دارند و اينجا رو ميخونند تقاضا دارم اگر در كار لوازم آرايشي و بهداشتي - عطر و ادكلن هستند و يا كساني رو ميشناسند كه در اين زمينه كار ميكنند ؛ لطفا در نظرخواهي اعلام كنند تا من باهاشون تماس بگيرم.

ممنون

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۳

سه‌شنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۳

عصر يكي از روزهاي بهار و دعوت دوستي بسيار عزيز
خانه اي در يكي از دلنشين ترين محله هاي تهران و ميزباني به راستي نازنين.

منزلي جمع و جور كه با سليقه اي وصف ناپذير تزيين شده. وسايلي كه خود گواه بر روح بزرگ صاحبش ميباشد. پرده هايي ازكتان ضخيم و كرم رنگ ، كاناپه هايي از همان رنگ ، مبلماني فلزي و اتاق خوابي جنوبي ولي تاريك كه خود حكايت از روح درد كشيده ميزبان دارد. روحي كه ناخودآگاه در گريز از روشنايي است و آرامشي در تاريكي ميجويد.

ديواري تماما آينه كه گويي هر روز در آن انعكاس گذر حال را در خود ميبيند.
راديويي مبله و چوبي با شمع هاي بسيار بر روي آن و تابلويي كه نشاني از "خانه دوست" بر آن نمايان است. زير سيگاري هم هست و جامي سبز رنگ پر از شراب كه تا چند ماه پيش يكي از اصلي ترين دالانهاي گذر از خويشتن اش بود ولي اينك محبتش را بي دريغ يه دوستان اربابش تقديم ميكند. عكسهايي از گذشته اي تلخ و شيرين كه به يخچال نصبند . گذشته اي كه شايد دلچسب نبوده ولي جرات فراموش كردنش را نيز ندارد؛ گذشته اي كه شايد در دل تاريكي اتاق خوابش گاهي قطره اشكي نيز برايش بريزد.

استريو ي پخشي كه بر روي زمين است و در بدو ورود تصنيفي از سراج را پخش ميكند.
با كاستهايي از "سراج" و "ويدني هوستون" كه بروي باندها چيده شده اند؛ كه من به غايت هر دو را در يك حرفه و دو مسلك به يك اندازه ميدانم. و سي دي هايي از جديدترين دي- جي هاي دنيا كه بروي زمين قرار گرفته است؛ من اين را نشانه اي از مرتبه فكري او ميدانم.
هر چند كه مي خواهد خود را در گريز از اين تورِ تنيده شده ي ايام به دور خويش نشان دهد ولي باز اين تصوير پشت جلد "ويدني" است كه در تو زمزمه and I will always love you را زنده ميكند.

چشمهايي كه در آن براحتي ميتوان رد پاي تنهايي را ديد و خنده هايي كه باور اين موضوع را راحت تر ميكند. مدتهاست كه خنده يك انسان تنها را مي شناسم. لبخندي دلنشين كه در هنگام خواندن فال حافظ مهر تاييدي بر ابيات است. صدايي بسيار زيبا ولي خسته كه با تاثير از طبع و ذات بلندش بسيار بالا است.

مخلص كلام اينكه؛ اين زن هيچ براي خود كم نذاشته ، كه اين روزگار و سرنوشت است كه بر او جفا نموده. اين بود نگاهي كوتاه به زندگي يكي از الهه هاي صبرِ عصر ما و من براي او زمزمه ميكنم كه :

تحمل كن عزيز دل شكسته
تحمل كن به پاي شمع خاموش

تحمل كن كنار گريه ي من
به پاد دل خوشي هاي فراموش


دوشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۳

كي ميگه سياه-سفيد قشنگ نيست ؟
زندگي سياه-سفيد هِ

پنجشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۳

هي دخترك
كي گفته كه من پسر خوش پوش و دست نيافتني هستم ؟

طالع بيني ؟ … غلط كرده
بابا ؛ من online ام ، من availabl ام

دوشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۳

Hail


ساعت 1:15 دقيقه بامداد است و من چون هر شب به وبگردي مشغولم.
صداي دق الباب باران مرا متوجه خويش ميسازد. به او اهميتي نميدهم جون ميدانم كه تا صبح ماندني است.
ولي اين بار او مرا فرياد ميكشد. صداي كوفتنش به پنجره مرا به وحشت مي اندازد. به روي تراس ميروم . گويي آسمان تمام
عقده هاي خويش را به فرياد كشيده است. اين نهايت خشم آسمان است. اين تگرگ است ؛ هر كدام به غايت يك فندق. من به پنجره هاي روشن مينگرم و به چهره هاي وحشت زده اي كه با عجله پرده ها را مي كِشــند .

آرام در تراس ايستاده ام و به درد و دل آسمان گوش ميسپارم. گويي خود من هستم كه عصيان نموده ام. شايد اين گوش سپردن همان نياز اين روزهاي من است كه با اين كار به نوعي برطرفش ميسازم.

به آسمان نگاه ميكنم؛ آرام گرفته ، چون كسي كه بغض خويش را فرو خفته است. ابرها را ميبينم كه به سوي غرب در حركتند. شايد آنجا نيز دل كسي عصيان نموده. ماه را ميبينم كه سلامت خود را با آشكار نمودن خويش نويد ميدهد و در اين ميان "ناهيد" به نشانه روزي نو آشكارا چشمك ميزند.


شنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۳

هفته دوم هم گذشت ؛ كمي بهتر از هفته اول . آرين و كاوه كه باشند كلي حرف براي گفتن هست و كلي كار براي انجام دادن. فيلم و موسقي و تاتر ، وبلاگ و كتاب و مسيح و در اين ميان كمي فيفا . خداوند حافظ شان باشد.
و سيزده بدري كه هيچ فرقي با روزهاي ديگر نميكرد . فقط كمي باد داشت تا روزمرگي هر روزمان را با خود ببرد كه شايد روز متفاوتي داشته باشيم.

شبگردي در كوچه هاي روشن فرشته ، در ارابه هاي فولاديني كه هر كدام به اندازه روزيِ چند سالِ يك خانواده مي ارزند، در ميان پري روياني كه به لطف پادشاه "مكس فكتور" و ملكه "جــودي" به اين هيبت در آمدند تا با مرداني از خطه يِ كبير "ديزل" و "ماوي" و سرزمين سرسبز "نايك و آديداس" شبي را به چشمك زدن و عاشقانه نوشتن بگذرانند.

امروز شنبه است و من چون كسي كه چيزي را گم كرده باشد كم كم به دنبال روز مرگي خويش ميگردم . هزار كار نكرده كه نميدانم از كجا بايد شروع شود ولي تصميم ام را گرفته ام ؛ تا اين دو موردي كه از قبل عيد چون خوره روح مرا ميخورد و تعطيلاتم را به گنــد كشيد حل نكنم آرام نخواهم نشست. فعلا دوست دارم تا انتهاي زمان به انديشه بنشينم و چون ماتادورها در زمان مقتضي ضربه نهايي را بر پيكر روزگار وارد آورم؛ كه در اين ميان شايد ضربه روزگار مرا آنچنان پرت كند كه به گردونه ديگري افتم. كسي چه ميداند. سال 83 سال پر تلاطمي خواهد بود.


شنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۳

يك هفته از بهار گذشت ، ولي من حسش نميكنم. تعطيلات مزخرفيه . شايد هفته دوم بهتر بشه. تو اين يك هفته هيچ كس نبود . حوصلم بد جور سر رفته

دنبال يه هيجان خاصم. يه تغعيير پيش بيني نشده. دنبال آدمش ميگردم.

يه روز Barcode Brothers گوش ميكنم يه موقع هم شب تا صبح Enya . يه وقتم سرم رو با Him تكون ميدم. پاك از دست رفتم. شبها تا ساعت 4 بيداري ، روزها تا ساعت 1 تو خواب. به يك shock احتياج دارم.

اين روزها همه مسافرت هستند ، هيچ كس آنلاين نيست. كسي بهت سر نميزنه. نوشته هات مشتري ندارن. كسي درست حسابي آپ نميكنه.

تو اين هفته اول تولد چند تا دوست بود . چند تا همدم.

اوليش لاكي ، تهران نبود كه بهش تبريك بگم. هر چند اين روزها خيلي از دنياي ذهني همديگه دوريم؛ خيلي

دوم بهار ، ساقي وب و صاحب صندوقخونه . كسي كه دوستيش برام واقعا غنيمته. عيدي به من خبر اومدنش به ايزان رو داد. تابستون خوبي خواهيم داشت.

سوم هم پاني ، يه گمشده، يه بارون بهاري تو كوير . پيدا شدنش بعد از 2 ماه خيلي خوشحالم كرد.

تولد همتون مبــــــارك . اميدوارم هميشه كنارم باشين .

از مونا هم به خاطر عيديش ( عكسهاي يواشكي از خودم ) ممنون

سه‌شنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۳

آهنگ وبلاگم رو عوض كردم."وفور عشق" از آلبوم امريكن لايف مدونا. شديدا از اين آهنگ لذت ميبرم. قافيه (كه كمتر تو اشعار انگليسي هست) ، ملودي و معني عالي اون از دلايل علاقه من به اين آهنگه. بشنويد و لذت ببريد. نظرتون رو بهم بگين.

Love Profusion
written by Madonna and Mirwais Ahmadzai
Time: 3:38
-------------------------
There are too many questions
There is not one solution
There is no resurrection
There is so much confusion

And the love profusion
You make me feel
You make me know
And the love vibration
You make me feel
You make it shine

There are too many options
There is no consolation
I have lost my illusions
What I want is an explanation

And the love profusion
You make me feel
You make me know
And the love direction
You make me feel
You make me shine
You make me feel
You make me shine
You make me feel

I got you under my skin
I got you under my skin
I got you under my skin
I got you under my skin

There is no comprehension
There is real isolation
There is so much destruction
What I want is a celebration

And I know I can feel bad
When I get in a bad mood
And the world can look so sad
Only you make me feel good

I got you under my skin
I got you under my skin
I got you under my skin
I got you under my skin

(Spoken:)
I got you under my skin
I got you under my skin
I got you under my skin
I got you under my skin

And the love profusion
You make me feel
You make me know
And the love intention
You make me feel
You make me shine
You make me feel
You make me shine
You make me feel

I got you under my skin
I got you under my skin
I got you under my skin
I got you under my skin
I got you under my skin
I got you under my skin
I got you under my skin
I got you under my skin

And I know I can feel bad
When I get in a bad mood
And the world can look so sad
Only you make me feel good

شنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۳

اولين پست سال 83

امسال 10 دقيقه قبل از سال تحويل بيدار شدم . رفتم پايين. ليوانم رو پر از چايي كردم و روبروي قبله ايستادم. با خودم نجوا ميكردم. يه چيزي مثل يه بغض الكي راه گلو م رو بسته بود . نميدنم چرا هر وقت از تموم شدن سال 82 حرف ميزدن من دلم ميلرزيد. مخصوصا اين اواخر؛ مثل سرد شدن تدريجي ليوان تو دستم كه همون تَه گرماي آخرش برام لذت بخش بود. با اينكه سال معركه اي نبود ولي براي من خوب يود . آدمهاي جديد ، رابطه هاي جديد و يه ضرر بد. هر چي بود دوستش داشتم. دعا ميكردم و اشك ميريختم. براي تبريك كه مادرم رو بغل كردم اولين حرفي كه تو گوشش زمزمه كردم اين بود ؛ مامان داريم پير ميشيم. نميدونم از اين يك مورد خيلي وحشت دارم.بيشترم تو تولدها و سال تحويل يادم ميافته. اونم شايد به خاطر بعد اقتصادي غالب تو منه.

پدرم ؛ كسي كه هر چي دارم از اون دارم . افتخار و آبروي من . با اينكه شايد خيلي اذيتش كنم ولي فكر ميكنم بايد از امسال بيشتر هواشو داشته باشم. حسي همراه ترس دارم؛ ترس از دست دادنش.
امسال خيلي كار دارم كه اگه تو 2 ماه اولش همه چي خوب استارت بخوره تا 10 ماه بعدش خوب ميچرخه. بچه ها برام دعا كنيد ، فكــــــرهاي بزرگي در سر دارم...

عيــــــد همگيتــــــون مبــــــــاركــــــــ




جمعه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۲

لعنت بر هرچي كار توليد و كارخونه داريه. بعد از 2 ماه رفتيم براي تسويه ؛ مرتيكه عوضي به من چك برج 3 ميده. اونوقت تو بايد همه چيز رو نقد بخري . هر چي هم كه آخرش بمونه زمان لعنتي مي خوردش تموم ميشه . بخدا خسته شدم .ميخوام سال ديگه جمع كنم چاي قليون بذارم. اينم شد كار. از بيرون آتيشش مردم رو سوزونده ، از درون دودش خودمون رو خفه كرده . اَه ...

دوشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۲

God
is a BLOGER


This is my WEBLOG
This is where I heal my hurt
It's a natural grace Of watching young life shape
It's in minor keys
Solutions and remedies
Enemies becoming friends When bitterness ends

This is my WEBLOG
This is where I heal my hurt
It's in the world I become
Content in the hum
Between voice and drum
It's in change
The poetic justice of cause and effect
Respect, love, compassion

This is my WEBLOG
This is where I heal my hurt
At these nights
God is a BLOGER
This is my WEBLOG

جمعه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۲

ببينيد ساقي وب چي برام درست كرده. كوكتيل گادفادر با ليكيور ايتاليايي آمارِتو . الكل شناسها ميفهمن اين چيه. ممنون ساقي جون .


تازگيها گوليه طرح يك داستان رو بدون هيچ هدفي شروع كرده و ادامه اش هم ميتونه توسط بقيه نوشته بشه . اول داستان رو نويد به پيشنهاد من از ايتاليا شروع كرد ، بعد سلول و آوان ادامه اش دادن . سومين قسمت رو هم من نوشتم و الي آخر ... شما هم ميتونيد تو اين داستان شريك بشين.

سه‌شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۲

چشمها را بايد شست ، جور ديگر بايد ديد ....


درميان دسته هاي انبوه جمعيت ، در ميان تمام خرقه هاي سياه ، در ميان همهمه بلند گوها ، در ميان موهاي ژل زده پسركان ، در ميان چشمهاي سرمه كشيده دختركان ، در ميان تمامي دروغهاي فرزندان به مادران ، زنان به شوهران و شوهران به زنان ، در ميان انبوه كاغذهاي رد و بدل شده در ميدان محسني ، در ميان نيمه شبهاي شلوغ تهران ، در ميان نگاهاي پر از شهوت پسران و نازهاي پنهاني دختران ، در ميان همهمه طبل و سنج و محصون ؛ باز چشمي اشك بار ، صدايي لرزان ، دلي پر غصه ، قلبي نور باران و روحي سبك ميبينم. باز يك هدف ميبينم ، يك ادب ، يك احترام. باز خدا ميبينم.
جاي شكرش باقي است.


شنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۲

داستان گادفادر؛
به روايت يك مافيايي كه دوست دختري در شهرك ژاندارمري دارد.

چهارشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۲

قرارمون با آرين عوض شد . انگار يه جورايي نميتونيم ونك باشيم و از كنارش بي تفاوت بگذربم. از برج آفتاب باز كشيده شديم به خراب شده خودمون ؛ ژانتـــي . اين بار به بهانه بقيه بچه ها. كاوه ، آرش و سيد جواد موسوي ؛ يكي از با استعداد ترين و خوش ذوق ترين كارگردانهاي نسل اخير. و مردي به نام صادق داريوشي كه من اصلا نميشناختمش ولي دوستان ميگفتند كه از بهترين تصويربرداران است. و در نهايت مردي كه حضورش براي خود من در آنجا مثل يك سوپرايز بود. محمد رضا هدايتي ، مهره ثابت مهران مديري.
طغرل بد اخلاق اما دوست داشتني پاورچين و پدرزن پولدار ولي بد اخلاق نقطه چين....

رفتارش در اون چند ساعتي كه باهم بوديم به راستي كه بسيار سنجيده بود . ريز بيني و ناآرامي يك طناز و خضوع يك هنرمند. بيشتر ميشنويد تا صحبت كند ولي در عين حال از جمع دور نبود و با شيريني خاصي از خاطراتش صحبت ميكرد. كلأ شب خوب و به ياد ماندني براي من بود.

شنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۲

يك گناه كبيره حقيقي وجود دارد ؛ فشار آوردن بر قوانين بزرگ كيهان.
بردباري لازم است ، نيز انتظار زمان موعود را كشيدن و با اعتماد راهي را دنبال كردن كه خداوند براي زندگي ما برگذيده است.

نيكوس نويسنده يوناني

پنجشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۲

در بيتوته ميان گناه و دوزخ سرگردانم.

شنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۲

نياز هديه دادن تو من بيشتر از هديه گرفتنه.

دلم سالهاست كه تو اين روز يه شام دو نفــره ميخواد، تو رستوران شمعدون.

يه جعبه پر از گلهاي رز قرمز با يه بسته اَفتر اِيت پيدا كردم . كسي صاحبش رو ميشناسه ؟

همه اين روزا مي پيچونند ما اين روزا ميخواهيم ببنديم.

چرا بايد 364 روز سال بگذره بعد من بفهمم كه يه همچين روزي هم هست و من تنهام ؟

يكي رو پيدا كردم از خودم فري تر ؛ گور باباي دنيـــــا !!!

مثل اينكه آرمين نميخواد فردا ژانتي راهمون بده .

امروز تا ظهر منتظرتلفن ميمونم.

يكي يه بسته چسب بياره اين افكار من رو بهم بچسبونه.

حالـــــــم بده ، هوا خوبـــــــه ، چون امروز ولنتايـــــــنه

یکشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۲

زمان

روحم همچون كودكي سرگردان در ميان خرابه هاي روزگار پرسه ميزند. همچون دوره گردي كه روزيش را در خواب شبانه ميبيند. و مرا چه شده در اين ايام كه هيچ چيز مرا رضا نيست. من كه هميشه با زمان دوستي
ديرينه اي داشتم اينك از دير رسيدنش سخت به ستوه آمدم. هميشه گفته ام بگذار بگذرد ؛ ولي اينك او نميگذرد. همينچا ايستاده و مرا تماشا ميكند ؛ با آن صورت كريه اش كه هرچه سعي ميكنم با مهرباني خنده اي بر چهره اش بنشانم نميشود كه نميشود. تازگيها به لوازم آرايش رو آورده ام. صورت زمان را با حوصله آرايش ميكنم تا كمي از درد حضورش بكاهم.
نميشود كه نگذرد؛ بالاخره خواهد گذشت. در اين مدت چند باري گذشته ولي هر بار كه ميخواهد كوله بارش را زمين بگذارد با همچين طنازي اين كار را ميكند كه طاقت از كف ميرود. با هزار ناز ميگذارد و ميرود ولي وقتي درب پاكت را باز ميكني ميبيني كه كارت پستالي از خود درحالي كه رو به طلوع خورشيد ايستاده و بدن لوندش را دلبري ميكند،
برايت يه يادگار گذاشته كه روي آن نوشته " عزيزم صبر كن " .

او به اين مسئله كه كسي از اشتياق من به او و طنازي او براي من چيزي نداند خيلي حساس است. دوست ندارد عشقمان برسر زبانها بيافتد. كه اگر چنين چيزي اتفاق افتاد تو ديگر نميتواني آن كامي كه در دل آرزو داشتي از او بگيري؛ اصلا شايد براي هميشه ترك ات كرد . ولي من اخلاقش دستم آمده. با نازش بازي ميكنم و اخمهايش را به جان پذيرايم. هر چي نباشد او هم دل دارد. بين خودمان بماند ؛ چند باري هم توانسته ام دلش را به نفع خود بسوزانم. طقلي در خلوت خود برايم اشك ميريخت. من زمان را دوست دارم و به اميد آن هم آغوشي كه با او خواهم داشت به او ميگويم " عزيزم صبر ميكنم ".

دوشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۲

A perfect night

يه روز لوليتاي شيك پوشم
يهو ديدي كه پيش روشم
چهچه اي زدم و گفتم عاشق كه نميشم

آره شكلات شيك پوشم، يه وقت نكني فراموشم
ولي پامو تو يه كفش كردم ديوانه نميشم

یکشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۲

A Perfect Day

با اينكه بارها به خودم گفتم كه جمعه ها اسكي نميكنم ولي نميدونم باز يه چيز غريبي مثل يه جور خماري تو وجودم رخنه كرد و باز منو كشيد سمت پيست.
با اينكه اصلا از توچال خوشم نمياد ولي به اون هم راضي بودم؛ ولي انگار اونم از من خوشش نمياد. با بهم خوردن برنامه دوستاني كه عزم توچال را داشتن يه جمعه عالي رو تو ديزين گذروندم.

روز خوبي بود. صبح اول وقت تو پيست بودن اين فرصت رو بهت ميده كه تا هنوز شلوغ نشده چند دوري رو اسكي كني. جمعه روزي نبود كه من رو فرم باشم اين آماده نبودن من رو پرشها (مخصوصا آسانسوري) كاملا خودش رو نشون ميداد ولي عوضش روزي بود كه كاملا از اسكي لذت بردم . فقط تنها نكته مزخرفش شكستن الكي الكي عينكم بود. يه Ray Ban وايد شيشه سبز. از قله كه ميومدم پايين مخصوصآ ميذاشتم تو جيبم كه رو پرشها اگه خوردم زمين نشكنه ولي غافل ازاينكه در كنارش تو جيبم يه سكه ده تومني هست. همينكه جلوي رستوران خودم رو ولو كردم رو برفها صداي شكسته شدنش رو شنيدم. همش خرد شده بود.

جاده شمشك . راه برگشت. منتخبي از ترانه هاي عربي ملودي. كل كل كردن با يه عده خانوم درايور؛ خودش به اندازه يه روز كامل لذت بخش بود.

شب؛ سونا جكوزي پارس و يه خواب شيرين يك ساعته كنار استخر. وباز ادامه خواب در منزل.......

یکشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۲

مرگ؛ و اين حقيقت هميشه زنده. چيزي كه آن را گريزي نيست و انكاري نشايد.
اين فرشته شيطان صفت اين بار به سراغ مردي آمد كه بيش از نيم قرن زندگي خود را خالصانه فداي يك چيز كرد؛ خانــواده.
در سحرگاه دوشنبه 25 بهمن 82 هنگامي كه ميخواست چون هميشه شكر هر نفس روزانه اش را بجاي آورد در آستانه عشق بازي با معبودش ، دعوت او را بديده نهاد و خود را به آغوش او. روحش در كنار محبتهاي آسماني شاد باد. حسين، تسليت مرا بپذيـــــر.

پ ن : براي سفري يك هفته اي يه تبريز خواهم رفت.
صدايي به گرمي محبت مسيــــح

و اين بار آرين مرا به حنجره خود مهمان كرد تا روح سنگينم در آستاته شاملو كمي آرام گيرد.


لينك ثابت دانلود

پنجشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۲

شومينه

هميشه از شومينه هم خوشم ميومده هم بدم. با هزار زحمت و با يه عشقي ميري سراغش. ميخواي شومينه هيزمي راه بندازي؛ با چوب ليمو كه بوش بپيچه تو فضا. يه شومينه اصيــــــــــــــل.
بعدش هي بايد انگشت بكني تو كونش تا گر بگيره ولي بازم عشق ميكني كه دارم يه شومينه اصيــــــــــــــل راه ميندازم.
گر كه ميگيره شروع ميكنه به تغ تغ كردن و دود راه انداختن. تازه ميفهمي كه چوب ليمو خيس بوده ولي بازم عشق ميكني كه دارم يه شومينه اصيــــــــــــــل راه ميندازم.
مدام بايد كنده ها رو اين ور اون ور كني تا خاموش نشه، ولي بازم عشق ميكني كه دارم يه شومينه اصيــــــــــــــل راه ميندازم.
كنارش ميشيني ميسوزي ، ازش دور ميشي سردت ميشه . نميتوني كنارش مشروب بخوري گرماش حالت رو بد ميكنه حتي نميتوني سيگارت رو باهاش روشن كني ، ولي بازم عشق ميكني كه دارم يه شومينه اصيــــــــــــــل راه ميندازم.
صبح بلند ميشي ميبيني خاموش شده و تو از نصف شب سگ لرزه گرفتي، ولي بازم عشق ميكني كه يه شومينه اصيــــــــــــــل داشتي.

ميدوني چيه؛ از آدمهاي شومينه صفت بدم مياد، حالم بهم ميخوره. تمام كسايي كه به هواي اصليتشون ميري سراغشون ، بعد يا مي سوزوننت يا با وجودشون يخ ميكني. حتي عشق و حال هم باهاشون نميتوني بكني. كاش زودتر خاموش بشند . كاش زودتر صبح بشه.


وقتي فكر من پريود ميشه چرا كسي نيست كه بهم يه نوار بده ؟ بالــــــــــدار لطفا.ً

پ ن : سامان و نگار از آلمان امشب تا حدي ميزونم كردن. مرسي سامان.


چهارشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۲

هميشه بدرقه های زندگی من بيشتر از استقبال هايم بوده! هميشه... هميشه...

من که ورودي و خروجي زندگيم بهم وصل شده!!من هنوز جواب سلام يارو رو نداده مي بينم که دارم براش دست خداحافظي تکون مي دم.

اين دو دوست و عزيز چي گفتن ؟ حرف دل من رو .حضورشون گرما بخش لحظاتمه.

یکشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۲

آخر سر هم اين بهار ما خزون شد؛
ولي هنوز زمستون نشده.

ميگم نميدونم تو وجود من چي هست كه هر دختري كه با من دوست ميشه به يه سال نرسيده بختش باز ميشه. شايد اينم از فضايل پدرخونده باشه؛ ولي هر چي كه هست فرصت رو از دست نديد.
بشتابيد كه غفلت موجب پريشاني است.

دوشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۲

من خواهم رفت....

سوداي رفتن دارم. امروز چشم اندازي از آينده را ديدم. چشم اندازي كه فقط نامش برايم اعتبار است؛ و من از آينده تصميمم كمي نگرانم. نگران از اين كه آيا در اين مسوليتي كه خواهم پذيرفت موفق خواهم بود يا نه. همكاري با تشكيلاتي كه عنوان بزرگترين و اولين در خاورميانه را يدك ميكشد برايم هراس انگيز و تا حد زيادي وسوسه كننده است. تلاشي حداقل 3 ساله كه ميتواند سكوي پرشي براي من باشد. تلاشي 24 ساعته. پشت پا زدن به همه وابستگي ها و ترك ديار. فكر تنها زندگي كردن در شهري كه كمترين دلخوشي بجز كارم نخواهم داشت پشتم را ميلرزاند. فكر دور افتادن از همه چيزهايي كه جزء جزئشان زندگي مرا ميسازد. فكر تنهايي. نبود همدمي بعد از ساعات كاريم مرا وادار خواهد كرد كه آنقدر با كارم عجين شوم كه بعد از آن ساعات فقط و فقط به عشق بازي فردايم با آن فكر كنم. بيهوش از تلاشي روزانه كه قدرت فكر كردن درباره هر چيز ديگري را از من بگيرد؛ ولي ميدانم كه باز هم دلتنگ خواهم شد. نميدانم آنجا نيز ميتوانم به "پدرخونده" برسم يا آن را نيز پله اي براي جهشم خواهم كرد. سعي ام را ميكنم كه اين را از خودم دور نكنم چون واقعا جزيي از ذهن من شده است. خيلي سخت است ولي
من خواهم رفت اگر خدا بخواهد. 95% آماده ام.

یکشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۲

Shit to Sat Days

ديروز داشتم صبح ميرفتم سر كارم . راديوي تاكسي روشن بود.
-- به نظر شما شنبه چه روزيه؟
*روز تلاشه.اول هفته. روز نيروي مضاعفه.

پيش خودم گفتم تخمي ترين روز هفته است . اصلا همه بدبياريها تو شنبه است. همه 2 روز خوردن و خوابيدن و هنوز از اون حس در نيامدن؛ به خاطر اينه كه ميرينن به همه كارها.

رفتم كارخونه ديدم برق نيست. كلي مواد رو زمين ولو كردن. بعدش قالب خرابه آب ميده. پيچ ميشكنه.جا گريس خورها گشاد كرده. لامپ سالن سوخته. خسته و خراب فقط خودت و ميندازي تو تاكسي. ميرسي خونه ؛ دلم ميخواد سينه خيز برم. دست ميندازم به كليدم ميبينم نيست. اه؛ شت. اينو كجا شوهر دادي . ميري به آخرين مغازه اي كه بودي اونجا هم نيست. سر راه يكي از بچه ها جلوت رو گرفته كه خونه خالي داري؟
يه كارگرت زنگ ميزنه كه من فردا نميام، ميخوام برم سفارت ايتاليا !!. ميشيني پاي اينترنت. آخرين كارتي كه خريدي مشكل اسكرچ داره. ساپورت جوابت رو نميده. با هزار بدبختي كانكت ميشي. بعدش كسي كه هيچ وقت آن لاين نيست خرتو ميگيره و طلبش رو ميخواد. بسه يا بازم دليل بيارم ؟

اين وسط تنها چيز مثبت روز، يه بارون بود تو كوير.

پنجشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۲

شيده حرف دل منو زده . تمام حرفهايي كه ميشنوم و شنيدم. بخونيد شايد آدم بشيم.

چهارشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۲





به سلامتي بريتني رو هم شوهر داديم. يارو از چشماش معلومه چي كاره است.

پ ن: قابل توجه بعضيها

دوشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۲

بدون هدف راه رفتن؛ توي يه جاده مه آلود. بدون در نظر گرفتن توقف گاهي. بدون انگيزه. رفتن و فقط رفتن. رفتن براي نموندن. براي آينده. براي پيدا كردن يه چيز ناشناخته ، يه چيزي كه اصلا گم نشده. براي اينكه بعدا به خودت بگي هي؛ من دنبالت اومدم تو نبودي. ولي خودت هم ميدوني كه دنبالش نگشتي ؛ فقط ميخواي خودت رو تبرئه كني. راه ميري براي اينكه مورد پرسش قرار نگيري.
آقا كجا داري ميري؟ همون جايي كه تو داري ميري. ولي خودت هم نميدوني كجا؟

خواهش ميكنم يه انگيزه معرفي كنيد. يه چيزي كه تكونم بده. شايد فقط يه تاريخ بس باشه. يه اميد به زماني كه مثلا به فلان جا ميرسي، يا تو فلان تاريخ بهمان اتفاق ميافته. نميدونم چرا اينجوري شده؟ همه چيز تكراري شده. يه سيكل كه داره يواش يواش معيوب ميشه.

حرف عشقم رو هم نزن كه فقط اسمش از عشق مونده. شديم مثل يخ. روزي يه تلفن. اونم همش از كار و كارخونه و نمايشگاه. بدون هيچ حرف عاشقانه اي. فنجون قهوه مون خيلي وقته كه يخ كرده. خيلي وقته كه از هم سرما خوردگي نگرفتيم.

حتي اسكي هم نميتونه آرومم كنه. شايد اصلا يه علتش هم همين باشه. پنجشنبه فهميدم كه خيلي افت كردم. دل و جرات ام رو از دست دادم. بدنم خشك شده. البته بوت راستم هم يكم ناراحته؛ پام خواب ميره. ماشالاه از پارسال خيلي چاق تر شدم!! ميخوام ورزش و نرمش رو از سر بگيرم . ميخوام بدنم رو به گذشته برگردونم . ميخوام دوباره آسانسوري رو بدون ترس بپرم ؛ ميخوام.....

حتي از اين نوشته ام هم خندم ميگيره. مثل اين مرفهين بيدرد دارم از بيدردي ناله ميكنم ، از اينكه نميتونم مثل سابق بپرم ، از اينكه با عشقم هات نيستم. ووووااااي مامانمينا... يكي بياد بزنه تو سر من.

آرين لعنتي تو كجايي؟ موقعي كه بهت احتياج دارم معلوم نيست كجايي؟