چهارشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۲

اين وجدانه هم شورش رو در آورده ؛ تا ميام يه كم به خودم برسم يا حتي فكر كنم ، چهار نعل مياد رو اعصابم كه تو خجالت نميكشي ؟ مردم دارن وسط بيايون از گشنگي سرما جون ميدن، اونوقت تو فلان قدر ميدي تا بري خير سرت اسكي. يا مثلا بري ژانتي قهوه بخوري. يكي نيست بهش بگه به تو چه؟
بهش ميگم كه شاسكول؛ الان اونجا اينقدر پتو و بيسكوييت هست كه بعدا بچه هاشون ميتونن ببرن مدرسه.
ميگه خر خودتي.
ميگم اصلا ميدوني چيه ؟ ميگه هان.... ميگم ميرم سرش رو هم نميتوني بخوري
بابا از ما يكي بكش بيرون.... اه

دوشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۲

ديگر از سقف زمانه آفتابي بر نميتابد مرا
كلبه جانم دگر بار روشنا نيست

در كنار پنجره ديگر، گل اندامم نمي ماند
شهر خالي مانده بي او ؛ آشنايي نيست

كوچه باغان گذشته خالي از فرياد شبگرد و غزل گشته
باغ سر سبز جواني ها خزاني شد

سالها بي بودنت بودم تن به هر بيهوده فرسودم
جمع اين مطلب زدم من؛ زندگاني

صداي بم گرفته است. صداي بم، بم شده. صداي بم، قطع شده.

جمعه، دی ۰۵، ۱۳۸۲

يواش يواش دارم ميافتم رو غلتك. دارم اون چيزي ميشم كه تو فكرمه. اگر حاشيه ها كم بشه اوضاع آروم تر هم ميشه.
*روزگارم هي بدك نيست راضيم ؛ الحمدالـه
دارم از همه وابستگيهام ميبرم. ميخوام تنها بشم، ميخوام از كارم عشق بسازم. نميدونم ؛ هر از چند گاهي اين حس لعنتي مياد سراغم . احساس ميكنم كه بدجوري دارم در جا ميزنم؛ بعد شروع ميكنم به دويدن ، اونقدر ميدوم كه از نفس بيافتم ولي الان ميخوام تند راه برم، سريع و تيز و بز. طوري كه خسته نشم.


یکشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۲

يك سال گذشت. يك سال از اون موقعي كه تصميم گرفتم افكارم رو با همه شريك بشم گذشت. توي اين يك سال خيلي چيزها رو تجربه كردم. حالا كه به نوشته هاي اين يك سال نگاه ميندازم ميبينم كه چه صعود و فرودي تو نوشته هام بوده. بعضي وقتها پر بودم از مطلب و مغرور از نوشته ام و زماني ديگر تهي .

همش از يك روزنامه شروع شد؛ همشهري. به يك صفحه اي رسيدم و ديدم كه تكه هايي از مطالب وبلاگهاي اون موقع رو نوشته؛ وبلاگهايي كه تعدادشون يك هزارم وبلاگهاي الان هم نبود.
به نظرم جالب اومد و شب نشستم پاي اولين وبلاگ گردي. اولش گم بودم ، نميدونستم اينها از اين جور كارها منظورشون چيه؟ با يك عالم لينك مواجه شدم كه نميدونستم كدومشون رو اول بخونم.

بعد از كلي خوندن به اين نتيجه رسيدم كه خودم شروع كنم. ولي نميدونستم از كجا؟ اون موقع من هنوز راهنماي حسين رو نديده بودم و خودم شروع كردم از هلپ بلاگر كمك گرفتن . يادم نميره سر يونيكد بود كه ديگه كم آوردم. اونجا بود كه راهنماي حسين رو پيدا كردم. ميدونيد اون موقع چه وبلاگهايي رو بيشتر ميخوندم ؟ يعني يه حس خاصي بهشون داشتم.
روي جاده نمناك (سامان كه بعدا يكي از بهترين دوستام شد)
عصيان ( نيما ؛ كه بعد از اون كل كل كامنتي شد آدمي كه من به حد غايت براش احترام قايلم)
صنم و شيده ( دو نفري كه من عاشق روزمرگي نوشته هاشون بودم . مخصوصا شيده. ولي هميشه از دست صنم شاكي بودم ؛ فكر ميكردم كه خيلي مغروره چون كامنت نداره)

وحالا رسيدم به جايي كه همه اينها شدن خانواده من. بايد اعتراف كنم كه زندگي من بدون وبلاگ يه جوري ناقصه. من وبلاگم رو در دنياي واقعي ادامه دادم.
آرين ترسا رو پيدا كردم ؛ كسي كه مثل برادر دوستش دارم ولي نگرانشم.
لاكي رو دچار اين گرفتاري عظيم ولي شيرين كردم؛ براي اونم نگرانم و براش هميشه دعا ميكنم.

و در آخر بايد از كسي تشكر كنم كه تو اين مدت منو تحمل كرد. فردين پدرخوانده كه تو اين مدت همه ما رو با هم اشتباه ميگرفتن.

من باز هم هستم ؛ شما هم با من باشيد؛ با خانواده پدرخونده.

سه‌شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۲

در مورد دستگيري صدام و به طور كلي مسئله عراق چند ديدگاه كاملا متفاوت وجود داره :

گروه اول كل اين ماجرا و حواشي آن را يك تاتر سياسي ميدانند. اين گروه كه خود من هم به نظرات آنها گرايش دارم ماجراي حمله به عراق را يك پلتيك سياسي ميدانند. در چند سال گذشته با رواج يورو و قدرت يافتن اتحاديه اروپا از يك سو و وضعيت بد اقتصادي ايلات متحده از سوي ديگر ؛ يانكي ها را وادار
به اتخاذ تصمياتي ميكند كه خود را از اين بحران نجات دهند . از اين رو بهانه يازده سپتامبر را بوجود مياورند تا در لواي آن دستاويز بتوانند منافع خود را در معدن غني خاورميانه بيابند. آنها با اين استراتژي چند هدف را در ذهن داشتند ؛ اول اينكه از ثبات چين و هند در منطقه آسيا به عنوان قدرت نظامي بكاهند ، دوم اينكه با اين كار هم به حكومت طالبان و صدام كه ديگر نمي توانستند اهدافشان را تامين كنند پايان داده باشند و هم به دولت تازه تاسيس مشرف در پاكستان جاني تازه داده باشند ؛ كاري كه در مورد عراق با تركيه كردند. در اين ميان هم ايران را براي اهداف آينده خود به طور غير مستقيم محاصره كردند.

در تمام اين نقشه حساب شده چند ايراد ديده ميشد كه به نظر بنده تمامي آنها از اختلاف نظر در كاخ سفيد و لندن ناشي ميشود. ناتمام ماندن عمليات در افغانستان و عراق ، وجود نداشتن مدارك مستدل بزاي حمله كه به رسوايي انجاميد، در نظر نگرفتن احساساهاي مردم شرقي و نبود پايان مشخص براي هر حمله از جمله اين ايرادات مي باشد.

دستگيري صدام هم جزو مسائل پاياني حمله بود تا كل عمليات را موفق نشان دهد در غير اين صورت "سيا" تشكيلاتي نيست كه بتوان در اين مسائل آن را دور زد. آمريكا با اين كار اشتباه خود در افعانستان را پوشش داد. انفجارهاي استانبول هم خود بحث مفصلي دارد.
فروش تسليحات و خبر در مدت قبل و بعد از جنگ عوايد عظيمي را عايد ساكسونها كرد.

گروه دوم همه اين جريانات را واقعي ميشمارد و آمريكا را تحسين ميكند .

گروه سوم هم كه بين جريانات فكري دو گروه فوق در نواسان است از طرفي به جوهره سياست عقيده دارد و از طرفي ديگر در ذهن خود به دنبال توجيهي براي حمله ميگردد.

شما جزو كدام دسته هستيد؟


پ ن : تمام مطالب فوق صرفا برداشت شخصي است.

پنجشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۲

نصف بطر شراب هم نتونست دندون دردم رو ساكت كنه ؛
" ليدو كائين " به غير از كار ديگه واسه دندون درد هم خوبه هاااااااا !

دوشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۲

ميدوني تنها چيزي كه مردم از اول زندگيشون توش تغييري نميدن چيه ؟
طعم تكراري خمير دندون. از طعم نعنا حالم بهم ميخوره.



امروز بابام جلوي چشمم يه 25000 چوبي برام هزينه كرد !!!



تا حالا توجه كردي نشاشيدن قبل از خواب چه حالي ميده ؟ يه جوري به خودت ميگي كه نميشاشم ، سرشم نميتوني بخوري .



عاليجناب كرم دوباره داره وول ميخوره.



زندگي منشوري است دوار ؛ كون گشاد گاري رو هل بده.

شنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۲

ديروز (جمعه) اولين اسكي اين فصل رو بازي كردم. يه جورهايي نوبرونه بود. اولين اسكي اين فصل رو تو پيستي بازي كردم كه اصلا ازش خوشم نميايد ؛ توچال. ولي به يه چيز معتقدم و اونكه بايد اولين اسكي هر فصل رو توي توچال بازي كرد. چون به علت شيب كم و آسوني مسير بهت اجازه ميده بدن و ذهنت رو كه يك سال از برف به دور بوده كم كم و بدون هيچ استرسي با برف مانوس كني ؛ به شرطي كه هوا خوب باشه.

ديروز كه براي من به جاي يك روز تمريني يه روز كاملا سخت بود . با اون باد و كوراني كه ايستگاه هفتم بود اصلا نميشد يك متري رو ديد چه برسه به كل پيست. من با اسكي كردن تو اون هوا مشكلي ندارم ولي با بالا رفتنش با "تله سييژ" شديدا مشكل دارم. ولي روي هم رفته روز خوبي بود.

اين هم چند لينك برفي :
پيش بيني آب و هواي شهرهاي ايران -
پيش بيني آب و هواي ديزين -فدراسيون اسكي

پ ن : در ضمن ممنون از همدرديتون در مراسم مرگم ؛ فعلا بيخ ريشتونم.
پارسال اولين اسكي ام رو در همچين روزي تو شمشك ! انجام دادم . يعني از اين موقع روز 3 هفته ديرتر.

ا

یکشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۲

به علت درگذشت خود عزيزم "پدرخونده" ؛ وبلاگ تا اطلاع ثانوي تعطيل ميباشد. مراسم تشيع من مرحوم واقع در گورستان وبلاگها برگزار ميگردد. وسيله رفت و آمد از محل منزل مرحوم واقع در خيابان "نت" برج "بلاگر" مهيا ميباشد. اميد است با كامنتهاي خود شادي بخش روح من باشيد. باشد سزاوار باشيد تا در راه من كليك كنيد.

جمعه، آذر ۰۷، ۱۳۸۲

يه كوه از فكر و خيال ، يه مامان كه ميخواد هي سينجيمت كنه ، يه عالمه كاره نصف كاره ، يه شنبه كه فكرش هم عذاب آوره ، يه بطر شراب و Him وEnigma كه ميبرنت تو يه دنيا ديگه. دلم ميخواد اصلاني گوش كنم ولي صداش منو ياد سيگار ميندازه. بزرگترين فاجعه اينه كه من امشب سيگار ندارم.

دوشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۲

تا حالا فكر كردي اگه ميشد گوشت آدم رو خورد كجاي آدم از همه لذيذتر بود.
من اول از همه دوست دارم جيگر بخورم ؛ خيلي دوست دارم بدونم چه مزه اي.
گوشتهاي دست و پا هم بايد خوشمزه باشه، البته از ساق به پايين.
لپ هاي كونش رو هم ميتوني استيك آبدار درست كني؛ حلقه حلقه خوب در مياد. بعد با يه گيلاس شراب نم نم مزه مزه اش كني.
واي انگشتارو بگو مخصوصا اگه يارو يه كم تپل باشه چي ميشه. بندازي تو خمير مايه(بنيه) با پودر كاري و آويشن، بعد تو سرخ كن سرخشون كني. اونوقت ميتوني با سس قارچ و جعفري سرو كني.
با كله پاچه چطورين ؟ بنا گوش بعضي ها خيلي خوش مزه است.
هر كي پايه است يه ايميل بده .غذاهاي خوبي تو كله ام هست.

جمعه، آبان ۳۰، ۱۳۸۲

Carting

كارتينگ ورزشي بود كه جاي خالي اش واقعا احساس ميشد ولي اين روزها طرفدارهاي زيادي پيدا كرده. يه جورهايي هم شده پاتوق ما(آقا آخر هزينه است). نقطه ثقل پايين ، فرمان پذيري فوق العاده ، شتاب عالي و از هم مهمتر امنيت بالاي اون باعث شده كه روز به روز بيشتر بين جوونها شناخته بشه. كارتينگ ورزشي كه آمادگي بدني، تمرين ، هوش و قدرت انتقال بالايي رو ميطلبه. ذهنت در تمام مدت بايد روي فرمونت متمركز باشه. پيش بيني عملكرد در مواجه با پيچ بعدي و دانستن موقعيت حريف مواردي هستن كه فقط ميشه با تمرين زياد به اونها دست يافت. بعضي ها متعقدتد كه در مواجه ها با پيچها به هيچ وجه نبايد ترمز كرد و بايد فقط با كم كردن گاز پيچيد ولي عده ديگر مخالف اين نظر هستند . اتومبيلهاي كارتينگ نوعهاي مختلفي داره ولي الان 2 نوع بيشتر در ايران مصرف ميشه. نوع معمولي كه سرعتش محدود شده به 60 تا 80 و نوع مسابقه اي (CRG) كه به سرعتهاي بالاي 100 دست پيدا ميكنن.

ديروز هم من و فردين به همراه مازيار و حسام بعد از مراسم خيريه به پيشنهاد من به اونجا رفتيم. اون دوتا كه سوار نشدند ولي من و فردين سوار شديم فردين با اينكه بار اولش بود خوب ميروند ولي حسابي سردش شده بود. هر كي پايه است خبرم كنه؛ براي خانومها هم آزاده اونم به صورت مختلط با آقايون.

پنجشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۲

اوضاع بس ناجوانمردانه تخمي است.

یکشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۲

نميدونوم دلم ديوونه كيست
كجا ميگرده و در خونه كيست

نميدونوم دل سرگشته مو
اسير نرگس مستونه كيست

چهارشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۲

برام دعا كنيد.

دوشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۲

يك داستان كوتاه

ميدونيد چرا سكرترم رو اخراج كردم؟
صبح كه داشتم بطرف دفترم مي رفتم سكرترم ژانت بهم گفت: ” صبح بخير آقاي رئيس، تولدتون مبارك!“
از حق نميشه گذاشت، احساس خوبي بهم دست داد از اينكه يكي يادش بود.
تقريباً تا ظهر به كارام مشغول بودم. بعدش ژانت درو زده و اومد تو و گفت:” ميدونين، امروز هواي بيرون عاليه؛ از طرف ديگه امروز تولدتون هست، اگر موافق باشين با هم براي ناهار بريم بيرون، فقط من و شما!“
” خداي من اين يكي از بهترين چيزهائي بوده كه ميتونستم انتظار داشته باشم. باشه بريم.“
براي ناهار رفتيم و البته نه به جاي هميشه گي براي نهار بلكه باهم رفتيم يه جاي دنج و خيلي اختصاصي. اول از همه دوتا مارتيني سفارش داده و از غذائي عالي در فضائي عالي تر واقعاً لذت برديم.
وقتي داشتيم برمي گشتيم، ژانت رو به من كرده و گفت:” ميدونين، امروز روزي عالي هست، فكر نمي كنين كه اصلاً لازم نباشه برگرديم به اداره؟ مگه نه؟“ در جواب گفتم: ” آره، فكر ميكنم همچين هم لازم نباشه.“ اونم در جواب گفت:” پس اگه موافق باشي بد نيست بريم به آپارتمان من.“

وقتي وارد آپارتمانش شديم گفتش:” ميدوني رئيس، اگه اشكالي نداشته باشه من ميرم تو اتاق خوابم. دلم ميخواد تو يه جاي گرم و نرم يه خورده استراحت كنم.“

”خواهش مي كنم“ در جواب بهش گفتم. اون رفت تو اتاق خوابش و بعداز حدود يه پنج شش دقيقه اي برگشت. با يه كيك بزرگ تولد در دستش در حالي كه پشت سرش همسرم، بچه هام و يه عالمه از دوستام هم پشت سرش بودند كه همه با هم داشتند آواز ” تولدت مبارك “ رو مي خوندند.

... در حاليكه من اونجا... رو اون كاناپه نشسته بودم... لخت مادرزاد!!!

برگرفته ار وبلاگ "يه جورديگه (پدرام)"

جمعه، آبان ۱۶، ۱۳۸۲


امروز يه سري به هاردم زدم كه يه دونه از اون فيلمهايي كه مثل خوره ها جمع كردم نگاه كنم. به يه فيلمي رسيدم كه از ديدنش ششهام حال اومد. سر تا سر هيجان ؛ اونم از نوعي كه تو خون منه. اسكي. فيلم راجع به يه گروه فيلم برداري كه طبق سفارش مشتري صحنه هاي مهيج ورزشي ميگيرند. البته اين بار قرار ميشه كه بدون افكتهاي ديجيتال كار كنن و تو اين راه با يه گروه تبهكار روبرو ميشن. صحنه هايي كه با "اسنو برد" و "آلپاين" خلق ميكنن فوق العاده است. ولي فيلم نامه ي خوبي نداره . براي دوستاني كه برف و سرعت رو از نزديك لمس كردن درك ظرافتهاي كار اونها واقعا لذت بخشه.
فيلم extreme-ops به كارگرداني Christian Duguay محصول مشترك آمريكا - اروپا

پنجشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۲

بعد از مدتها يه دستي كشيدم به سر و صورت قالب لاك پشت . با تصادف و مشكلاتي كه براش پيش اومده بود از نوشتن خودش رو كنار كشيده بود ولي اميدوارم قالب جديد بتونه روحيه نوشتن رو بهش برگردونه. به نظر من اون يكي از بهترينها است؛ اگه خودش بخواد.

................................................................................................................................................

امشب تو وبگرديهام باز هم 1600 $ برنده شدم. بار اولم نيست؛ بارسوم يا چهارمه. قضيه اينه كه فلان سايت به ويزيتور N امش كه كاملا به صورت رندوم انتخاب ميشه با اسپانسري يك آژانس مسافرتي مسافرت دو نفره جايزه ميده. اين كار در واقع يه جور تبليغ براي اون آژانس است. وقتي پيج كاملا لود شد يه كانتر 4 دقيقه اي شروع ميكنه به شمارش معكوس و شما تو اين مدت فرصت دارين كه با شماره تلفتي كه بهتون اعلام كرده تماس يگيرين و شماره تائيده ي خودتون رو اعلام كنيد. تلفن يه منشي هوشمنده كه شما رو به بخش مورد نظر وصل ميكنه. بار اول به من گفت كه بايد تا فلان تاريخ به دفتر آژانس ما در كاليفرنيا مراجه كنيد تا مقدمات سفرشما محيا بشه. امكان دريافت نقدي مورد نظر هم نيست. اونهايي كه كسي رو تو آمريكا دارن بهتره مشخصات اونو بدن تا با حسرت به شماره هاي كانتر نگاه نكنن.

................................................................................................................................................

29 آبان يه قراره وبلاگيه. خيلي وقته كه پرشيني ها رو نديدم !!!


سه‌شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۲

امروز با يكي از دوستان كه مرد عاقلي هم هست رفته بودم "هات چاكلت". مثل هميشه شلوغ بود. باز هم بي اختيار فكر هميشگي اومد سراغم كه چه عاملي باعث ميشه كه كار يك مغازه اينجوري بگيره. يه كافه اي كه نه دكور درست حسابي داره و نه منوي متنوعي؛ تازه كلي بايد راهت رو دور كني و بري از اتوبان دور بزني كه بتوني بري اونجا. مثل اون مغازه ها كم نيستن. نمونه ي ديگش "رستوران توچال" تو شريعتي؛ با او مغازه كوچيكش و محيط نه چندان تميزش. يا "عباس كثيف" خودمون تو پاسداران با اون جاي مزخرفش و اون قليون هايي كه داره از زمان تحريم تنباكو كار ميكنه. به دوستم گفتم حتما بجز خواست خدا عامل ديگه اي هم هست. در جوابم حرف قشنگي زد كه كلي باهاش حال كردم.

تو جاي كوچيك ميشه كار بزرگ انجام داد ولي تو جاي بزرگ نميشه كار كوچيك كرد.

جمعه، آبان ۰۹، ۱۳۸۲

ساعت حدودا 10 شب بود . بارون ميباريد. ماشينش رو پارك كرد و آروم به سمت در ورودي به راه افتاد. انگار كه هيچ واهمه اي از خيس شدن نداشت. از راهروي تاريك گذشت و خودش رو به آسانسور رسوند. تو خونه بدون اينكه چراغي روشن كنه خودش رو كاناپه انداخت. ميخواست بره سر يخچال كه يه شيشه "گينس" برداره ولي بعدش فكر سرماي اون تنش رو مورمور كرد. دلش قهوه ميخواست. رفت سراغ قهوه جوش، هنوز گزم بود. بعد گرماي قهوه اونو برد تا گرماي وجود. اون تازه رفته بود. گرماي قهوه اونو برد به گرمي لبهاي اون. برد به سوزاني بدن اون. بوي قهوه اونو ياد صبحانه هاي دونفره انداخت. ولي ديگه اون نبود.
گره كرواتش رو شل كرد، دستي به گردنش كشيد. فكري به ذهنش رسيد. قهوه رو بي خيال شد. شمارش رو گرفت. با صداي لرزوني اونو به يك شام دعوت كرد. به ياد گذشته ها. شمع هاي ميز رو روشن كرد و به رستوران "دريمز" دو پرس اردو گوساله سفارش داد. همه چيز براي يك شب رويايي آماده بود.

اون اومد؛ خيلي گرم باهاش برخورد كرد. شام لذت بخشي بود. چهره اش در كنار نور شمع جذاب تر ميشد. تنها كاري كه نكرده بود اين بود كه قهوه رو عوض نكرده بود. دو فنجون ريخت و دستش رو حلقه كرد دور كمرش و اونو به طرف كاناپه راهنمايي كرد. تو اين مدت خوش هيكل تر شده بود؛ با سينه هايي برجسته و لبهايي كه شهوت رو در هر مردي زنده ميكرد. قهوه شون داشت سرد ميشد. اون نگاهي به مرد كرد و بعد قهوه رو آروم سر كشيد. مرد خوشحال از اينكه دوباره داره قهوه دو نفره رو تجربه ميكنه ، دوباره بوي قهوه داره براش خاطره ساز ميشه. ولي با تعجب به رعشه اي كه دختر گرفت نگاه كرد. نميدونست كه چي كار بايد بكنه. گردن دخترك خم شده بود، حدقه چشمهاش بازتر و كف زرد رنگي آروم از گوشه همان لبها خارج ميشد.

یکشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۲

با اين ضرب ديدگي كه پام ديده فكر ميكنم بايد اين فصل دور اسكي رو خط بكشم.
ولي نه ؛ من آدمي نيستم كه بيخيال بشينم. از "هرمان ماير" كه بدتر نشدم.

...................................................................................................................



تا حالا شده به چيزي فكر نكنيد. يه جور نداشتن دغدقه فكري. آزار دهنده است. اين روزها بيشتر به كارخونه فكر ميكنم و به كاري كه تو شمال دارم. دلم براي أرين هم ميسوزه و براي خودم.

....................................................................................................................

ماه رمضون هم داره مياد و من اصلا منتظرش نيستم. فكر كنم امسال از اون سالهايي باشه كه بايد تحملش كنم.

چهارشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۲

يه بار جستي ملخك ، دو بار جستي ملخك ، بار سوم به گا رفتي ملخك.
پدرخونده از يه سو قصد جان نيمه سالم به در برد .

یکشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۲

امروز آرين كه درمانده از ناملايمات روزگار بود زنگي زد و مرا كه خسته از همان ناملايمات بودم به نوشيدن قهوه اي ترغيب كرد.حاصل دلتنگيهاي من و او اين شد كه ميخوانيد :

ترسا: تو که پدر خوانده اي! تو که در زير پر و بالت نوچه ها پا مي گيرند؟ تو چرا عاشق شدي؟!
پدرخونده: عشق، عاشقي، نوچه.... اي خدا اين چه واژه گانيست که به من نسبت مي دهند؟ من فقط اصل وجودم را در پرده اين واژه پنهان کردم تا دوست داشتني هايم را به تمسخر نگيرند. من عاشقي را دوست ندارم. من با عشق بازي کردن را دوست دارم.
و تو ترسا! تو که همه ناملايمات را براي دوست داشتنت تحمل کردي، تو که مثل من خود را در پرده اي پنهان نکردي، تو چرا عاشقي را باور کردي؟!
ترسا: عشق را عشق غايت است و نهايت. عشق را تو برنمي گزيني، عشق تو را بر مي گزيند! تو عشق را نمي يابي،(عشق که گم نشده! ما گم شديم!) عشق در پسکوچه ها و بي راهه هاست! که تو را ، من را و همه را مي يابد. من خاطر خواه عشقم. اگر عشق را باور نمي کردم مي پوسيدم. کلماتم آماسيده مي شد، قلمم مي خشکيد.
پدرخونده! اين روزها کجائي؟! سر و صدايت کم شده؟
پدرخونده: در پس کوچه هاي آينده سرگردانم. راهي ميان حال و آينده و نگاهي به گذشته و ترس از راهي که طي نکردم. هوا گرگ و ميش است، شب فرا خواهد رسيد و من به دنبال راهي که از تاريکي آينده بگريزم!
ترسا! من حس مي کنم تو خود را در کوير پيدا کردي و در ميان دود و آهن گم کردي. تو توانائي ديده شدن را داري. از آينده بگو. از موضوع فکري هميشگي من بگو ؟
ترسا: هر کلمه که از بلاگ من و تو صادر مي شود خشتي است که عمارت فرمانروائي مان را مي سازد. پس مي بايست که در هر کلمه عميق شويم. بعضي ها مي آيند و دست نوشته هاي من و تو را دقيق مي شوند. با هر کلمه قسمتي از درونمان را عريان مي کنيم.

بيش از اين نمي توانيم ميزي از کافه بلاگ را اشغال کنيم، پس تا به زودي...

پنجشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۲

سه‌شنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۲

ژنرال پير

و من نه آن سرباز بي وجودم كه با پديدار شدن اولين سوتهاي راكتهاي دشمن راه برگشت را شبانه جستجو كنم. من هستم؛ و خواهم ماند. من دشمن را؛ خط دشمن را به تسخير در خواهم آورد. من نه او را بلكه زندگاني را در دستهاي خود خواهم فشرد و روزي همچون خمير بازي كودكان به آن شكل خواهم داد. من باز همچون ژنرالها از مركز وجوديتم ، از اصل بودنم؛ زندگي و سربازانم را فرماندهي خواهم كرد. گرچه دشمن دل مرا امروز لرزاند ، گرچه امروز لرزه به مركزيتم انداخت ولي من و او ايستاديم و مقاومت كرديم. تركشهاي دشمن هنوز در فضا پراكنده اند و من و او همچنان به دنبال كانالي براي رهايي. ميدانم كه ما فردا روز سختي خواهيم داشت ولي با اندك مهماتي كه برايمان باقي است خواهيم جنگيد. امروز شباهنگام آرامشي از پديدار شدن شب در دل من ايجاد شد. روز سختي بود. شايد كار را به مذاكره كشانديم ولي تا موقعي كه به اسارت گرفته نشده ايم خواهيم جنگيد. ديده بانهايم خبري از حمله جديد نگفتند و ما در اين مدت به سرعت پيشروي خواهيم كرد. نيروي كمكي خواهد رسيد.....
ما تسليم نمي شويم.


جمعه، مهر ۱۱، ۱۳۸۲

پايداري يا ديوانگي

انتظار ، هدف ، پايداري ، زندگي ، هوييت ، ديوانگي
او كدامين را جستجو ميكند؟ "مهران كريمي ناصري" بزرگترين و مشهورترين آواره دنيا است ؛ بزرگترين منتظر. او مدت 15 سال است كه در سالن انتظار فرودگاه شارل دوگل پاريس روي يك نيمكت پلاستيكي قرمز دهه هفتادي كه با انبوه مجلات و روزنامه ها محصور شده زندگي ميكند. او از آن آواره هايي كه مجسم ميكني نيست. او يك شخصيت گم و گنگ است. او هر روز در سرويس بهداشتي فرودگاه حمام ميكند و لباسهايش را به خشكشويي ميدهد .پيپش و پاكت تنباكوي پالمالش نزديكترين همدم او در اين 15 سال بودن.
"قبل از اينكه يه اينجا بيايم كسي به من توجه نميكرد"؛ اين را موقعي ميگويد كه بريده هاي روزنامه ها را كه از او نوشته اند را نشان ميدهد.



او در اينجا كس ديگري براي خود ساخته و براي اينكه از هر گونه سوالي درباره گذشته اش در تهران فرار كند ، ايراني بودن خود را نيز منكر ميشود. او با مجوزهاي پناهندگي موقت چند سالي در اروپا سرگردان بود تا اينكه توانست از بلژيك پناهندگي دايمي بگيرد. تا سال 1988 راحت بين انگليس و فرانسه رفت و آمد ميكرده تا اينكه در يكي از سفر ها به دليل ناقصي مدارك او را به لندن راه نميدهند و به فرودگاه شارل دوگل برميگردانند. او ميگويد قبل از سفر مداركش را جيب برها دزديده اند.و اين آغاز انتظاري 15 ساله است.

او براي تمامي مردم و كاركناني كه در فرودگاه هستند نماد زنده ايي از يك "پست مدرن" است. او روزها بيكار نيست. اگر با خبرنگاران قرار ملاقات نداشته
باشد يا مشغول جمع آوري درب نوشابه هاي مك دونالدز براي كلكسيونش و يا مشغول نوشتن خاطراتش است.



موضوع جالب ديگري كه او را بدين گونه مشهور كرده ساخت فيلمي به نام "The Terminal ترمينال "با الهام از روي داستان زندگي او توسط "استيون اسپيلبرگ" ميباشد. بورژه يكي از معروفترين وكلاي فرانسه ميگويد موكلش آقاي ناصري بابت اين موضوع مبلغي كمتر از يك ميليون دلار دريافت كرده. ميگويند اين مبلغ 275000 دلار است. ولي او نه تا به حال فيلمي از اسپيلبرگ ديده و نه "تام هنكس"و نه "كاترين زتاجونز" بازيگران فيلم را ميشناسد.

به نقل از "نيويورك تايمز" و روزنامه "شرق" مورخه 10 مهر 1382

من خودم به شخصه نميتونم اونو درك كنم . مقاومت و انتظار براي چي ؟ هدف چيست؟ آيا زندگي او فقط به اندازه يك فيلم از اسپيلبرگ ميارزد؟ گذشته او چي بوده كه بدين اندازه از آن گريزان است و حاضر است اين همه را تحمل كند ؟
نميدانم..... واقعا نميدانم... فكرش را بكنيد ..15 سال. ديوانه كننده است.

دوشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۲

دردي است غير مردن كان را دوا نباشد
پس من چه گونه گويم كه اين درد رادوا كن

همه چي به من بستگي داره ؛ دوباره بايد هلش بدم تا دور بگيره. دوباره بايد فرمون رو به دستم بگيرم
خيلي سخته ... خيلي سخت

چهارشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۲

به كدامين گناه ما به FUCK رفتيم.

سه‌شنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۲


ميدوني دلم چي ميخواد ؟ ميدوني چند وقته كرم چي افتاده تو تنم ؟
دلم يه جاي متروك ميخواد يه جاي بزرگ. دلم هال و هواي دهه70 -1960 رو ميخواد. دلم يه جايي مثل يه سوله يا يه كارخونه متروكه ميخواد . با كلي خرت و پرت و دستگاه هاي استوك اروپاي شرقي. دلم يه اداره بايگاني شده ميخواد. دلم يه خونه بزرگ از زمان پهلوي مونده ميخواد؛ ار اون خونه هايي كه صاحب هاش در رفتن. دلم رستوران گوزن(شيشه) ديزين رو ميخواد. دلم رستوران وسط درياچه ارم رو ميخواد. دلم كافه دنج لويزون تو چله زمستون رو ميخواد. دلم پناهگاه كلك چال رو ميخواد. دلم يه شهر از زمان كابوي ها ميخواد. دلم تالار اصلي دادگستري رو ميخواد. دلم سوراخ سنبه هاي هيلتون رو ميخواد. دلم آهنگهاي "ائر ساپلي " رو ميخواد. دلم زندگي ميخواد. دلم يه زن مثل "كيدمن" ميخواد. دلم سكس تو يه رختخواب بزرگ مسقف ؛ زير نور مهتاب ميخواد. دلم يه گيلاس شراب قرمز كنار شمع ميخواد. از يچگي عاشق اين جور جاها بودم. نميدونم چي داشت كه من رو جذب ميكرد. راستي .... كي چي ميخواد ؟

چهارشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۲



چطوري ؟ خوش ميگذره؟ اين بيست و چند سال چطور بود ؟ چه كردي ؟ هموني بودي كه دلت ميخواست ؟ همون شدي كه بايد باشي؟ سهمت از اين دنيا چقدره ؟ به همش رسيدي ؟ بيين پدرخونده الان سنت افتاده تو سر پايينيها ... حواست رو جمع كن. دير بجنبي ميبيني آخر خطي... اون موقع كه بدنيا اومدي هيچ وقت فكر الان رو مي كردي ؟ بيين گادفادر الان هم بدنيا اومدي؛ مثل سالهاي گذشته؛ بيست و چند سال پيش هم همين موقع يعني 19 شهريور اومدي تو اين دنيا. اون موقع فكر نكردي .ولي حالا فكر كن. تو دوباره متولد شدي. در اين چند سال، گذشته ها گذشته....

پدر خونده تولدت مبارك

یکشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۲

پدرخونده رسما هر گونه نسبت و ارتباط با گروه آبكش را شديدا تكذيب ميكند و در مورد خبر آبكش همه سو ظن ها را از خود دور ميداند.
پدرخونده در جمع خانواده هاي مافيايي

امشب از اون شبها بود كه تو زندگي يه وبلاگ نويس كمتر پيش ميايد و شايد هم اصلا موقعيتش پيش نياد. براي من كه سعادتي بس عظيم بود تا تو يك جمع، همه اون كسهايي رو كه بيشتر شبهام رو با نوشته ها و افكارشون به صبح رسوندم ؛ يكجا ببينم. من وقتي تو جمعي كه اين همه شخصيت بزرگ يكجا گرد هم بودن قرار ميگرفتم بيشتر "پدرخونده" بودن خودم رو باور ميكردم.
والا قضيه از اين قرار بود كه ساقي وبلاگي ما اومده ايران. همون ساقي پياله . 10 روز ميشه كه اومده ولي من فرصت نكرده بودم ببينمش ، تا اينكه امروز باهاش حرف زدم. گفت ساعت 8 پاشو بيا فلان جا. من هم قول ندادم ولي ساعت 8:15 بود كه با سر و وضع هپلي از سر كار پاشدم رفتم اونجا. آقا جاتون خالي ؛ همه بچه باحال هاي وب بودن. كسهايي كه من خيلي دلم مي خواست ببينمشون. اولين شخص تقريبا آشنايي كه ديدم 35درجه بود كه تازه از كانادا برگشته بود. پسري بود كه اصلا اينجوري تو ذهنم مجسم نكرده بودم؛ خيلي رله بود. بعد عاليجناب كرم رو ديدم كه همراه سرجوخه كلگ بود؛ همون آقا گل سابقه. جين جين رو هم ديدم. پسري با ريش سيبيل بور كه قيافه جالبي بهش داده بود.بين اين همه آدم معروف داشتم سرگيجه ميگرفتم كه بهار رو ديدم . كلي ذوق كردم و حسابي خوش و بش كرديم. تا اينجا خوب بود تا اينكه ديدم از اون دور داره 2 تا عروس مياد. فشارم ديگه افتاده بود پايين. بله؛ نوعروسهاي وب، خورشيدخانوم و پينكفلويديش هم اومدن. بعد با شيده رفتم كه پيام چرندياتي رو ببينم. ديدم بله؛ چه خبره اونجا. بيشتر بچه هاي كاپوچينو بودن. تولدپرستو زن نوشت بود. يه كم با پيام شوخي كردم كه ديدم شيده داره چپ چپ نگام ميكنه!! من زود تركشون كردم و رفتم تا مجلسشون خصوصي تر بشه. رفتم پيش بهار كه ديدم با وحيد خروس و طوطي و پدرام نشسته. من هم به اندازه يك فنجون قهوه اونجا نشستم و بعد با هم رفتيم پيش بقيه بچه ها. اونجا ديدم كه نيلگون و نغمه هم اومدن. خيلي خوش گذشت. در ضمن آقاي همسر صنم رو هم ديدم. پسر متشخصي بود. اونجا يه دختر ديگه بود كه از آمريكا اومده بود به اسم شادي كه من متاسفانه نفهميدم وبلاگش چي بود. فقط اينو فهميدم كه انگليسي مينويسه.دختر مهربوني بود.

به اونهايي هم كه اسمها ممكنه براشون ناآشنا بياد اين نكته رو متذكر ميشم كه بيشتر اين اشخاصي رو كه نام بردم از نسل اول وبلاگ نويس بودن كه اگه وبلاگ خوندن رو حداقل از 2 سال پيش شروع كرده باشيد حتما به نوشته هاشون برخوردين.

در ضمن اونجا تو كافي شاپ " استاد دولت آبادي " رو ديدم كه برام موهبتي بود؛ هر چند كه وقت استفاده از حرفهاشو نداشتم.
عمو گارفيلد رو ديدم كه كلي باهاش درباره دات كام شدنش و تمپليتش حرف زديم.

قرار بعدي ما رو با ساقي قرار شد من تعيين كنم كه فكر كنم بعد از تعطيلات باشه.
.اه !!من چقدر تو اين پست لينكيدم

چهارشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۲

سلام دوستان
با نزديك شدن به فصل پاييز و اسكي من از همه دوستان و علاقه مندان به اين ورزش مفرح تقاضاي همكاري ميكنم. قضيه از اين قراره كه من قصد دارم همزمان با شروع شدن فصل اسكي ( مهر- آبان ) يك وبلاگ درباره اسكي آلپاين راه اندازي كنم. اين وبلاگ در مورد اسكي آلپاين ، تاريخچه اون تو ايران و جهان و از همه مهمتر به سبكهاي مختلف اسكي آلپاين و نحوه آموزش اين سبكها ميپردازه.
وبلاگ بصورت ام- تي و با هاست و دامين اختصاصي خودش عرضه ميشه.

من از همه دوستان كه ميتونن در اين زمينه بنده رو همراهي كنند تقاضا دارم تا آمدگي خودشون رو تا آخر شهريور اعلام كنند. كمك شما شامل آپديت كردن سايت همراه با عكسهاي مربوطه ميشه . همين.باور كنيد كه حجم كار اونقدر بالاست كه به تنهايي قادر به انجام اون نيستم.

از همه دوستاني كه وبلاگهاشون از "هيت" بالايي برخورداره ؛ تقاضا دارم اين فراخوان من رو با عنوان" يك تقاضا از طرف پدرخونده "مهمون لينكهاي قشنگشون كنند.

دوشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۲

امروز صحبت از سيگار كشيدن بود. داشت هي نصيحتم ميكرد.گفت به جاي اون آبجو بخور ، مشروب بخور. گفتم آخه تاره بعد از گيلاس آخر مي چسبه. به اين جا رسيدم كه گفتم همش از همون شروع شد ، از سيگار بعد از مشروب ، از مهمونيها ، از شمال رفتن ها ، از اسكي؛ آره از ورزش شروع شد.حرف قشنگي زد كه به دلم نشست . گفت مواظب باش روزي نگي همش از اين سيگار شروع شد.

لهش ميكنم. كم كم. ولي لهش ميكنم.

چند روزه كه فكرم بد جور درگيره.حتي فكر ركب خوردن از كسي كه اين قدر بهش اطمينان داري سخته. اين روزها بد جور عصبيم. بد قوليها و سنگيني مسوليت داره ديوونم ميكنه.

سه‌شنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۲

بحث بين سنت و مدرنيته هميشه جالب بوده. من تو زندگي هميشه تونستم بين اين دو يه رابطه اي ايجاد كنم و هميشه هم موفق بودم ولي تو يه مورد گير كردم. اين دو مورد به هيچ وجهه نمي تونن كنار هم قرار بگيرند. و اين دو چيزي نيست جز انتظار توجه بيشتر به والدين در هنگام كهولت سن. اينكه بيشتر پيششون باشي و بيشتر بهشون توجه كني ؛ زود بياي خونه كه تنها نباشن. البته من نميگم كه دير اومدن يا بي توجهي به والدين نشانه مدرن بودنه ولي چيزي كه هست اينه كه اين مسائل جزو پيامدهاي زندگي مدرنيته است و اين غير قابل اجتنابه. به هر حال ما با اين دير اومدن قضيه ها داريم. مشكلي كه فكر ميكنم فقط با گذشت طرف ديگه حل ميشه. حالا كي بايد از مواضعش كوتاه بياد ؟

یکشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۲

ديگه اينكه كامنت "لاكي" دوباره فعال شد. سفر كنيد به جزيره اش تا بدونيد چي ميكشه

ترسا بد از يه وقفه طولاني دوباره برگشت. مسيح نگه دارش باشد.

و اما خورشيد خانوم ؛ من آخر سر نفهميدم كه اين داستان بود يا واقعييت .ولي اگر واقعي بود خيلي مباركه

امشب چه شبيست شب مراد است امشب
عروس تا خود صبح زير مراد است امشب

قابل توجه خانمها
اينقدر خودتون رو نگيريد. چيزي كه زياده دختر.


قابل توجه آقايون
آمار رو ببنيد حاليشو ببريد.

ديروز همه قاطي بودن.
ديروز همه مگسي بودن.
ديروز من يه كاتاليزور بودم.
ديروز شركت اگزوز بود.
امروز چي؟ فكر كنم باز دود كنه.....

جمعه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۲


امشب برام يه اتفاقهايي افتاد كه بدجوري خرابم كرد. امشب فهميدم كه چقدر بهش عادت كردم. امشب فهميدم كه چقدر دوستش دارم. نه اون جوري كه تو ذهن هر كس مجسم ميشه؛ نه. از اون جور دوستيها كه محبتش تو گذر زمان بدست مي آيد. آخه كم مدت نيست ؛ امسال 4 سالي ميشه كه ما با هم آشناييم . 4 سالي ميشه كه داريم با هم زندگي مي كنيم. فكر از دست دادن يه اكيپ چند نفره كه سالها با هم خوش بودن خودش برام عذاب آوره ، چه برسه به فراموش كردن اون همه خاطرات. هر شب دركه ، ديزين ، مسافرتهاي يك روزه ، گيلاسهايي كه به سلامتي هم خورديم ، سيگارهايي كه براي هم روشن كرديم ، مهمونيهايي كه توشون هيچ كس نبود جز خودمون و شراب و هاييده و پينك، مست كردن هامون و مهربونيهاشون , مسخره كردن هامون ، نقشه كشيدن هامون براي هم ، پيچوندن هامون ، سادگي اونها ، موش دووندن بعضيها ، دهن بينيهاي اونها ، قهر و آشتي هامون. آخ كه چه شبهايي رو تپه هاي قيطريه ، تو بام تهران زير بارون باهم درد و دل نكرديم. از زندگي و گذشته گفتيم و كمتر از آينده صحبت كرديم تا مبادا آهش مارو بگيره. با همه حرف و حديثها باز هم جفت طرف راضي بوديم. تا اينكه امروز شنيدم يكي از بچه هاي اصلي اكيپ ميخواد ما رو ترك كنه و اين يعني بهم خوردن و تموم شدن اون همه مهربوني. تازه مي فهمم كه چقدر بهتون عادت كرده بودم . اميدوارم هر كجا كه هستي خوش و سلامت باشين و اميدوار به اينكه دست تقدير ما رو از هم جدا نكنه. آهاي بقيه با شماها هستم.
امشب هم خنديدم و هم گريه كردم. امشب تايپ كردم ولي با هر كلمه اش يه دنيا خاطره برام مجسم شد و من با هر كلمه بغضي كه داشت خفم ميكرد رو آشكار كردم.

همتون رو تا آخر عمر دوست دارم .

پنجشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۲

امشب شب خوبي بود . باشگاه انقلاب و بيليارد ، شام و جاده سلامتي و يه عده فنچ !!! بعدش هم يه قليون نعنا تو دركه.
گفتم باشگاه انقلاب ؛ خيلي دوست داشتم در باره اين مورد صحبت كنم. بچه ها خيلي به من اصرار ميكنن كه بيا اونجا عضو شو ولي نميدونم چرا نميتونم با محيط اونجا ارتباط بر قرار كنم . شايد خودم اينو نميخوام. همه اون روابطي كه اونجا برقراره برام يه جور مسخره مياد. نميدونم چه احساسيه، شايد من زود پير شدم. نميتونم اين رو درك كنم كه هر شب پاشي بري جايي كه هيچ سودي برات نداره. تازه يك تومن هم صد تومن بخري. نميتونم اين رو درك كنم كه هر شب تو اين فكر باشي كه كي با كي دوسته يا كي آمار ميده؟
من ديگه به اون سن رسيدم كه اين چيزها بايد برام مسخره بياد. شايد سنم زياد نباشه و همه همسالهام تو اين سن عاشق اين كارها باشن ولي من تو موقعيتي هستم كه اين كارها رو نمي تونم بپذيرم. من بيشتر دوست دارم تو لابي يه هتل بشينم و راجع به همه چي به غير از از اين حرفها صحبم كنم.

راستي امشب عجب باروني گرفته؛ جمعه بريم پيست؟ !!!

جمعه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۲

ديشب حدود ساعت 3:30 بعد از نصف شب بود و من هم طبق معمول آن لاين بودم . يك دفعه ديدم داره صدايي از بيرون مياد. تعجب كردم اول فكر كردم كه يه عده بد مستي كردن ، بعد فكر كردم كه دعواي خانوادگي يكي از همسايه ها است. خونه ما شماليه و تو يك كوچه بن بست واقع شده كه روبروش منزل همسايمون كه جنوبي هستش قرار داره. من كنجكاو شدم و رفتم رو تراس روبروي اتاقم كه شنيدم همسايمون داره داد ميزنه دزد. از پنجره ديدمشون؛ با اظطراب خاصي بهم گفت كه دزد اومده و ما هم گرفتيمش. با عجله دي - سي شدم و پريدم خونه همسايه. ديدم بله ؛ آقا دزد يه عملي مافنگي دوره گرده كه فلاكت از سر و روش داره ميباره. پسر همسايمون هم در ابتداي ورودش، يه پذيرايي گرم ازش كرده بود. ديدم بينيش خونيه. همچين ننه مرده رو ميزد كه نگو. قضيه ورود آقا هم اين جوري بوده كه چون خونه جنوبي بوده خودش رو با كمك ميله هاي حفاظ طبقه اول ميكشه بالا و خودش رو ميرسونه به هواكش دستشويي طبقه بالا و از اونجا وارد خونه ميشه و وقتي ميبينه همه منزل هستن و خواب، دنبال در خروجي ميگرده كه صاحب خونه ميبيندش و گير مي افته. دلايلي هم كه داشت جالب بود. مي گفت از دست مامور هاي شهرداري در رفتم اومد اينجان ساعت 3:30 !! ( قضيه همون يارو كه رفته بود بالاي درخت وقتي باغدار ديده بودش گفته بود من گيلاس هستم !!!) بهش گفتم كه آخه ... مخ ؛ تو اون مغر تو مگه پهنه. تو نگفني من اومدم تو، چطوري ميخوام برگردم بيرون. شبها هم كه همه در ها قفله.اصلا تو نديدي چراغ من روشنه. خلاصه اين كه كلي اشك تمساح ريخت كه من زن و بچه دارم ، بدبختم و تا حالا سابقه نداشتم. كه اگه منو تحويل بدين زنم رو از دست ميدم. همسايه ما هم به فلان مباركش حساب نكرد و زنگ زد به 110. اونها هم با كتك يه كم آقا رو تحويل گرفتن و بعدش بردنش. چيزي كه جالب بود اين بود كه طرف هم دست داشته و فرار كرده. ديگه اين كه من وقتي داشتم لوازمش رو ميگشتم چند تا چيز جالب ديدم. انبر دست ، شمع ماشين براي شيشه شكوندن و انواع آچار و يه كاسه چراغ و يه تخته قالي كه معلوم نبود از كدوم بد بختي بلند كرده بود. چيز ديگه اي كه جالب بود اين بود كه اين پليس عقلش رسيده بود و گردونش رو روشن نكرده بود. من به پليس گفتم حيف اين يارو بشينه تو اين كلاس سي، بكنيدش تو صندوق. وقتي اومدم خونه و به جريان فكر ميكردم ميديدم اگه ميومد خونه ما من چي كار ميكردم . يه خونه دو طبقه شمالي، اونم تنها. خلاصه اين كه تا 6 صبح علاف اين مافنگي شديم و من باز از شمال آخر هفته جا موندم. وقتي بيدار شدم ساعت 12:30 بود.

سه‌شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۲

مراسم اختتاميه اولين جشنواره كارتهاي اينترنتي و فون تو فون

امشب، شب آخر جشنواره كارتهاي اينترتي بود . ساعت كار نمايشگاه به علتهاي مشكوكي تا ساعت 9 شب كاهش يافته بود و همين امر مشكلات زيادي بوجود آورده بود. از طرفي برنامه انتخاب بهترين شركت ارائه دهنده خدمات اينترنتي هم بايد انجام ميشد. كاري بسيار شايسته كه بايد زودتر از اينها انجام ميشد. هر چند اين مراسم در اول راه بود و با مشكلات زيادي مواجه بود ولي درايت برگزار كنندگان در اين وادي از قبل آزمايش نشده قابل ستايش بود. در صحبتي كه با يكي از مسوولين دفتر جشنواره داشتم خود به اين موضوع اذعان داشت كه گروه برگزاري به هيج وجه انتظار چنين استقبالي را از طرف مردم نداشته و اين در حالي بود كه سيما هم با پخش تيزر اين جشنواره مخالفت كرده.
به هر حال چيزي كه كاملا در بين بازديدكنندگان مشهود بود، اين موضوع بود كه اكثر غريب به اتفاق آنها ميدانستند چه ميخواهند و به دنبال چه هستن و بعد بحث قيمت پيش ميامد. و اين يعني موفقيت يك نمايشگاه.
پس از برگزاري 7 روز؛ نوبت به انتخاب بهترين آي-اس-پي رسيد.
هيئت داوران يك تنديس طلايي و يك تنديس نقره اي براي شركتهاي برگزيده تدارك ديده بودن ، همراه با لوح هاي سپاس و قدرداني. هيئت، مبناي انتخاب را بر اساس يك سري معيارهاي عمومي و يك سري شاخصهاي فني قرار داده بود. عواملي مثل

سرعت كانكشن و نحوه كيفيت آن بر اساس ترافيك شبكه ،
تعداد خطوط آن لاين و ذخيره و چگونگي كانكت شدن در ساعات پيك ،
تنوع محصولات ،
متناسب بودن قيمت با خدمات ارائه شده ،
نحوه پاسخ به مشتري و پشتيباني از خدمات ارائه شده ،

پهناي باند مصرفي ،
تجهيزات سخت افزاري ،
و از همه مهمتر نحوه بازاريابي و ماركتينگ.

و اما نتيجه :
هيئت داوران اولين جشنواره كارتهاي اينترنت، تنديس طلايي رو به علت برگزاري اولين دوره و آشنا نبودن شركتها به نحوه داوري به رسم امانت تا سال أينده نزد خود نگه داشت.

واما هيئت داوران تنديس نقره اي و لوح سپاس رو به خاطر تلاش زياد ، كيفيت ، ميزان فروش و محبوبيت به شركت و گروه "پارس آنلاين"پارس آنلاين" تقديم كرد
.
بعد از اعلام اين موضوع شادي و تبريك در غرفه به راه انداخت شد و بازار عكاسها گرم بود.
آقاي فراز به عنوان مدير بازرگاني با باشگاه خبرنگاران جوان به مصاحبه پرداخت كه در صحبتهاشون به مشتري گرايي و ضريب نفود اشاره كردن. به هر حال من هم به عنوان عضو كوچكي از اين گروه بزرگ و به عنوان يكي از نمايندگان فروش آمادهم تا هر گونه سوال شما رو در مورد پارس انلاين جواب بدم.
كاش خودتون اونجا بودين و ميديدين. مثل جشنواره فجر شده بود.

جمعه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۲

ديروز(5شنبه) عجب روزي بود. ناهار رو تو دفتر گردون با سامان خوردم . بعدش هم با هم رفتيم تائتر شهر برنامه هفتگي "عصري با نمايش" (نمايشنامه خواني) اونجا هم درست دقيقه نود رسيديم. نيما هم اونجا بود و كلي غر زد كه چرا دير كردين. و ما مجبور شديم تمام وقت رو سرپا وايسيم.
نمايش قشنگي بود كه به روش سايه اجرا ميشد. نمايشي به نام "ملكه زيبايي لي نين"(The Beauty Queen of Leenane) نوشته "مارتين مك دوناف"(Martin McDonaph) و كارگرداني خانم افسانه ماهيان. نمايشي از ادبيات معاصر ايرلند كه به عنوان بهترين نمايش سال در برادوي، جايزه توتي 1998 رو كسب ميكنه. نمايشي كه خيلي ظريف به تقابل سنت و مدرنيته ميپردازه.
بعد از اون سه نفري رفتيم سمت خيابون حجاب؛ اولين جشنواره كارتهاي اينترنت و فون تو فون . اونجا هم محمدرضا طاهري رو ديديم همراه يه نفر ديگه كه من نميشناختم. اونجا مهمترين كاري كه كرديم اين بود كه من بچه ها رو بردم غرفه پارس انلاين تا درباره فيلتر گذاريهاي اخير صحبت كنيم. اونجا چيزهاي خوبي رد و بدل شد و بچها فهميدن تو كشوري زندگي مي كنن كه هم چيز پشت پرده است و واقعا خود پارسيها هم از اين موضوع شاكي بودن و اينكه نميشه كارهاي خود مخابرات رو گردن خودش انداخت !!! وگرنه گردن خودت رو از دست ميدي. بعدش دو تا كارگاه آموزشي بود كه رفتيم. اولي بحث پشتيباني آن لاين و دومي تجارت الكترونيكي. كه من سر اولي حوصلم سر رفت و به محمدرضا گفتم كه من ميرم دنبال كاسبيم. چون اونجا تقريبا تمام همكارهاي من بودن و براي من خود نمايشگاه مفيد تر از اون كلاسهاي آموزشي بود. بعد، من از بچه ها كه هنوز سر كلاس بودن خداحافظي كردم و اومدم برم بيرون كه يكي از همكارها رو ديدم. اونم منو نگه داشت كه باهات كار دارم و از اونجا كه فك گرمي داره هي حرف زد. خلاصه تا آخر شب با هم بوديم و رفتيم فرح زاد . ديگه ساعت 1:30 بود كه رسيدم خونه و تا يه سري كانكت شم شد 2 . مثلا ارواح خيكم ميخواستم صبح بيدار بشم برم شمال ؛ اونم ساعت 4. صبح بيدار شدم ديدم ساعت 6:30 . هم خوشحال شدم هم ناراحت ولي بيشتر خوشحال .
راستي اينجا از چند نفر كه ما رو سبز كردن، چون كاشتنمون كمال تشكر رو دارم. بي معرفتها چرا نيامدين ؟
پت ، شوريده ، وستا تو چرا ديگه ؟
نميدونم هر چي خواستم بعد از پست قبليم چيزي بنويسم قسمت نميشد.
ولي امروز چيزي پيش اومد كه مربوط به پست قبليم ميشه.
ما يه نيمچه آشتيي با هم كرديم؛ اونم تو اولين نمايشگاه تخصصي كارت اينترنت.

یکشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۲

هميشه از اينكه بتونم كسي رو به دوستام اضافه كنم افتخار ميكنم و روزي كه يكي از اونها رو به هر دليلي از دست بدم برام روز سختيه. هميشه سعي ميكردم كه اگه كسي از دستم ناراحت ميشه يه جوري از دلش در بيارم؛ در واقع من هيچ وقت با كسي تو كنتاك نمي موندم. ولي بعضي وقتها به مرحله اي ميرسم كه ديگه دلم ميخواد هيچ چيز برام مهم نباشه. هر كي ميخواد از دستم ناراحت بشه ؛ خوب بشه . اصلا به تخمم.
حالا هم يكي از اين موضوعها پيش اومده؛ اونم چي ؟ سر يه موضوع كاري.
ببين آقاي محترم. تويي كه دم از مردونگي ميزني. تويي كه شهرتت زمونه رو پر كرده. تويي كه مثلا قديمي اين كاري. ببين با توام؛ آره با تو . تويي كه همش دم از كار و روش كاسبي توپتون ميزني. تويي كه كه خودت رو يه "بيزنس من" كامل ميدوني. ببين اين روش بيزينس نيست. به كم جنبه داشته باش. ميخواي اعتراض كني ؟ ميخواي بگي من عددي نيستم. همه قبول ولي چرا داد ميزني ؟ چرا پشت تلفن دري وري ميگي؟ تو كه كونش رو نداري چرا گنده ميريني؟ چرا تر زدي به بازار ؟ اينه روش بيزينس شما؟ تو كاسب نيستي نه من. تو كه ميگي من بعد از چند وقتكه اومدم تو اين كار ولي اينو بدون كه خيلي بيشتر از تو كار كردم. اون موقع كه شما تو شهرك ول ميچرخيدي من، بازار تو تيمچه داشتم كار ياد ميگرفتم. آره من كاسبي رو تو تيمچه ياد گرفتم و به اون افتخار ميكنم . من روش بيزينس رو اونجا ياد گرفتم. اونجا به من ياد دادن كه به بازار تر نزنيد. اونجا به من ياد دادن كه مشتري گرفتن به ارزون دادن نيست به رابطه است.
اونجا به من ياد دادن كه ظرفيت يه آدم چه قدره؟
اونجا به من تمام چيزهايي رو ياد دادن كه تو تو عمرت نميتونستي دركشون كني.
ولي نميدونم چرا اينجوري فكر ميكني ؛ بازم دلم راضي نشد. يادت مياد؟ ا باهم نشستيم رقصيديم و خورديم. واقعا اين كار ارزشش رو داشت ؟
هم اون خاطره پاك بشه هم حرف و حديث زياد بشه.
برو كه ديگه هيچ مهم نيستي . د گمشو برو ديگه.

چهارشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۲

بالاخره پارس آنلاين لطف كرد و اسم ما رو هم جزو نماينده هاي ويژه خودش قرار داد.( شماره 59 - پارساكو )

ممنون آقاي استقامت

كلا اين چند روز يه احساس ديگه دارم. يك احساس جالب. با اينكه از مسافرت آخر هفته ام جا موندم ولي ديگه اصلا برام مهم نيست.اين چند روزها چيزهايي دارم ميبينم و ميشنوم كه خيلي اميدوار كننده است.
ميدوني بعضي وقتها تو زندگي يه جرياني مثل نسيم شروع به وزيدن ميكنه كه محيط و آدم رو خنك ميكنه.
براي من اين نسيم شروع شده و اميدوارم كه بد تموم نشه.

پنجشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۲

گيجم ، منگم ، نميدونم چمه ، قضيه اين دختره هم بد جوري كلافم كرده . خدايا چرا بعضي از بنده هاتو اينطوري سرگردون ميكني؟
هر چند قضيه اين دختره كوچكترين ربطي به من نداره ولي مشكلاتشو با تموم وجودم احساس ميكنم و دوست دارم بتونم براش كاري انجام بدم.حيف كه هيچ كاري جز همدردي از دستم بر نميايد. فقط سعي ميكنم كه خوب به حرفهاش گوش بدم تا خالي بشه. تا حداقل به كسي گفته باشه كه چشه. به كسي كه بي طرف باشه. همه با هم براش دعا كنيم.

شب است و ماه ميرقصد
ستاره نقره ميپاشد
نسيم پونه ها عطر شقايق ها
ز لبهاي هوس انگيز زنبق بوسه ميگيرد
من ميگريم تو نامرد آسان ميخندي
خداوندا تو دركتاب جاويدت هزاران وعده ها دادي
تو ميگفتي كه نامردان نمي بينند بهشتت را
من اما ديده ام نامرد مرداني كه از خون مردان عالم كاخ ميسازند
خداوندا تو ميگفتي اگر شخصي اسير ديو شهوت شد
من او را بر صليب خشم خود مصلوب ميسازم
من اما ديده ام اشكان ، بار فرزندي كه بر اندام لخت مادرش دردانه ميرقصد
خداوندا اگر مردانگي اين است ، به نامردي نامردان قسم
نامرد نامردم اگر دستم را به كتابت بيالايم



چهارشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۲



آيا اين كتاب مجوز پخش خواهد گرفت ؟


كتاب زيبايي كه حاصل لحظه لحظه دلمشغولي هاي يك نسل سرگردان است. نسلي كه در ميان فضاي مه گرفته مرداب، مشق دريا را در وبلاگهاي خود تمرين ميكنن
وبلاگستان، شهرشيشه اي عنوان كتابي است كه توسط عده اي از بلاگرها با استفاده از مطالب وبلاگ من و شما تهيه شده. اين كتاب هم اكنون بعد از چاپ نزديك به 3000 جلد در انتظار مجوز پخش از وزارت به اصطلاح محترم ارشاد ميباشد. از دوستاني كه تو اين مجموعه كار كردن و من ارادت خاصي بهشون دارم نيما، سامان و آيداميباشند؛ و دوستان ديگري كه من كمتر با آونها اشنايي دارم. به هر حال اميدوارم كار اين دوستان مقدمه اي باشه براي فعاليتهاي گروهي بيشتر در زمينه "وبلاگ".

پ ن : حيف اون موقع كه هسته اصلي اين طرح ريخته شد من پدر خونده نبودم؛ وگرنه يكي از وزين ترين و پربارترين مطالب اين كتاب از من بود !!!!

پنجشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۲

خدا جون ممنون
بازم لطف خدا رو به چشمم ديدم. بازم يه بار ديگه از اون سر چشمه رحمت جرعه اي نوشيدم.
نميدونم خدا به كدوم يك از ما نگاه كرد و اونو براي ما نگه داشت . خدا "برادرم" رو دوباره به ما داد.
ديشب برخلاف معمول زود اومدم خونه.خانوم برادرم شام خونه ما بود. يه دوش گرفتم و نشستم پاي تلوزيون؛ منتظر مسعود بوديم كه بياد و شام بخوريم. ديدم تلفن زنگ ميزنه . مسعود بود گفت كه تصادف كرده ؛ من خيلي سعي كردم خونسرد باشم چون نميخواستم دخترش كه كنار من بود چيزي بفهمه. سريع لباس پوشيدم و فقط به مامان گفتم و زدم بيرون.توي راه هزار تا فكر ميكردم؛ تصادف موتور خيلي بده . به كي زده؟
تو اون منطقه ترافيك سنگيني شده بود. سريع از تاكسي پريدم بيرون و بقيه راه رو دويدم. ار دور دو تا چراغ گردون كه ديدم دلم هري ريخت پايين . گفتم اين حتما آمبولانسه. چشمتون روز بد نبينه وقتي رسيدم اونجا يك آن چشمهام سياهي رفت. فشارم به طرز محسوسي اومد پايين. سفيدي چهره ام رو احساس ميكردم.
دو دستي محكم زدم تو سرم. خدايا مسعود كو ؟ موتور چرا اينجوري شده؟ فقط داشتم رو زمين دنبال لخته خون ميگشتم. خيابون با تموم ماشينهاش داشت دور سرم مي چرخيد. تو همين اوضاع بودم كه ديدم مسعود داره صدام ميكنه. " حميد حميد حميد " نميديدمش ولي انگاري كه يه نوري تو تاريكي ديده باشم دنبال جهت صدا بودم. چيزي كه ميديدم باور نميكردم. مسعود سالم بود. هيچيش نشده بود. فقط يه خراش خيلي سطحي روي ساعد راستش و يه ضرب ديدگي خفيف روي پاي راستش. اين قضيه غير قابل باور بود . من يك نگاه به موتور كه زير وانت تويوتا بود كردم و يه نگاه به مسعود كه خدايا اين الان چه جوري زنده است؟ هنوز باورم نميشد . به طرز وخشتناكي دست و پام ميلرزيد. هر كي ميديد كه راكب زنده است داشت از تعجب شاخ در مياورد.
موتور برادرم يه تريل بود به اسم " هيو سانگ " .يه موتور زرد شاسي بلند كره اي. نمونه قرمزش زير پاي پليس هست. موتور فوق العاده خوشگل و قوي ايه. با قيمت 8/1 مليون تومن.

ولي نحوه تصادف خيلي جالب بود. خيابون شلوغ بوده و ماشينها داشتن با كمترين سرعت ميرفتن. جلوي مسعود هم يه پژوي صفر يشمي بود . جلوي پژو يه پيكان ترمز ميكنه و پژو هم مي ايسته. برادرم هم به طبع اون ترمز ميكنه و پشت پژو مي ايسته. اونجور كه خودش تعريف ميكنه ميگه؛ همين كه اومدم نيم كلاج كنم و دوباره راه بيافتم يهو يكدونه تويوتا لند كروز "ناجا" با شدت از پشت ميزنه به مسعود. اونم از موتور با ضرب پرت ميشه جلو و با سر محكم ميخوره به صندوق پژو و از روي صندوق ميافته زمين. با وجود داشتن "كاسكت" به سرش آسيبي نميرسه. تا اينكه مردم ميبرنش كنار خيابون. واقعا خدا رحم كرد. اگر صندوق پژو رو ببينيد دقيقا جاي كاسكت هست. سربازي كه راننده بوده ميگه كه يادم نيست چي شد؛ ولي من حدس ميزنم كه به جاي ترمز ، گاز داده.

حالا بايد بريم دنبال بيمه. سرباز بيچاره هم كه چيزي نداره و با توجه به اينكه ماشين هاي دولتي تا سقف 1 مليون تومن بيمه هستن؛ نميدونم كه ما بقيه خسارت چي ميشه. پژو هم كه ميخواد از بيمه بدنه خودش استفاده كنه. تا خدا چي بخواد.

ديشب تا مدتها دست و پام ميلرزيد.بغض گلومو گرفته بود. آخه خيلي موتور قشنگي بود. ولي باز هم از خدا متشكرم. اين وسط هم چيزي هست كه باعث نگراني بيش از حد خودم شده بود و اونو فقط خودم ميدونم و بس .مسعود هي ميگفت تو كه از من هل تري ولي من فقط سكوت كردم. فقط سكوت كردم.

جمعه، تیر ۰۶، ۱۳۸۲

خيلي سعي ميكنم فراموشش كنم ولي بازم يه حادثه، يه ديدار، يه نگاه، يه لبخند و شايد يك حرف دوباره ديونم ميكنه
بعداز مدتها دوباره ديدمش
با همون چهره دوست داشتني و همون لبخند
بر خوردهاش هر قدر هم كه مصنوعي باشه ولي باز منو غرق لذت مي كنه
يه آرامشي تو چمشهاشه، يه غمي تو چهرشه كه آرامشو مهمون دلت ميكنه.
ميدونم كه بهم نمي خوريم
ميدونم كه بجز افكارمون هيچ سنخيتي با هم نداريم
ولي با همه اينها دوستش دارم .فقط دوستش دارم.
اون موقع كه ديدمش دم غروب بود و هوا نسبتا خنك. بعد از رفتنش يكهو اين ترانه به ذهنم اومد
"طلوع من ، طلوع من وقتي غروب سر بزنه موقع رفتن منه" ....

چهارشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۲


همين جوري دلم گرفته بود . گفتم يه آب و هوايي عوض كنم . فقط همين

پنجشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۲

نظريه 1

تو هفته گذشته و به دنبال اعتراظات مردم و دانشجوها به رژيم به اصطلاح جمهوري اسلامي ! يه سري حرفها دهن به دهن بين مردم و در هر جايي رد و بدل ميشه؛ چه تو تاكسي و چه تو هواپيما موقع سفر . در اين ميان هم هر كسي از ديد خودش و منافع و نيازهاي خودش موضع گيري ميكنه و قضيه رو تعبير و تفسير ميكنه. در اين ميان بعضيها خيلي راديكال فكر ميكنن و بعضيها هم خاكستري عمل ميكنن. حالا من هم ميخوام يه توضيحي در اين مورد بدم.كساني كه با من مخالف و موافق هستن نظراتشون رو بدن تا شايد من هم تونستم از ايشون كمك بگيرم و به يك ديد درست تر برسم.ممنون از همه دوستان.

تاريخ نشون داده كه هيچ انقلاب و شورشي در دنيا يه نتيجه 100% دلخواه نرسيده . شورشيهاي اتحاد جماهير شوروي، چچن ، ليبي ، زيمبابوه و در اين اواخر آرژانتين و اگر بخواهيم كمي تاريخ دور تر را برسي كنيم فروپاشي عثماني و انقلاب فرانسه. اين بدين معني ميباشد كه زيان تغيير رژيم يك كشور ؛ با هر انگيزه اي كه باشد به مراتب بيشتر از سود ومنفعت آن ميباشد؛ حال اين انگيزه به بهانه هاي مختلفي نظير آزادي سياست ، استقلال! ويا ازادي فردي باشد. من حوادث اخير را از بيشتر از ديد " اقتصادي " نگاه ميكنم و به عنوان فردي كه حضور كامل در پروسه توليد و تجارت دارم نظر ميدم. در اين چند سال گذشته بايد باور كنيم كه اقتصاد خوبي نداشتيم و اين همه به خاطر انقلاب استقلال طلبي! و جنگي بود كه داشتيم . همه اين حرف را پيش ميكشن كه پهلوي براي ما كاري نكرد ؛ من ميگويم شما فرصت داديد ؟ آيا اگر پهلوي مانده بود باز هم مثل حال بوديم يا جلو تر.پهلوي زمينه سازي كرده بود براي اقتصادي شفاف تر.پس انقلاب ضربه اي بود بر اقتصاد آن زمان . چه كارخانه ها و چه داراييهايي كه مصادره نشد و چه كساني كه به خاك سياه ننشستن (كارخانه مينو) و چه كساني كه به ثروت رسيدن. حالا كه كار از كار گذشته و ما سعي كرديم در اين چند سال خودمان ؛ يعني كساني كه از اين رژيم دلي خوشي هم ندارن به كمك هم اقتصاد از بين رفته را با وجود محدوديتهاي فراوان دوباره درست كنيم . كاملا هم م.فق نشديم ولي از قبل بهتر شد. در اين ميان توانستيم اعتماد بازار جهاني را جلب كنيم ، چيزي كه به نظر من از همه مهمتر است و در اين راه هم باز كاملا موفق نبوديم.توانستيم نرخ ارز را ثابت كنيم كه خود عامل مهمي بود. از همه مهمتر دانستيم كه روابط اقتصادي خود را با توجه به وضعييت اجتماع و بازار هماهنگ كنيم. يعني با چه كساني كار كنيم ، در چه مواردي كار كنيم و چگونه داد و ستد كنيم. همه اين كارها اگر آن انقلاب كذايي نبود زود تر از اينها و كامل تر اجرا ميشد ولي گذشته ها ديگر گذشته. پس اشتباه قبل را دوباره تكرار نكنيم .بگذاريم اعتماد دنيا براي سرمايه گذاري در ايران بيشتر شود. چيزي كه من در اين چند روز با وجود اين گونه اغتشاشها كمتر شده( سند موجود است). اغتشاش و تغيير رژيم يعني از كار افتادن كارخانه ها ، يعني مسكوت ماندن داد و ستد ها ، يعني تغيير مالكيتها و اين يعني پايين آمدن سبد سرمايه ارزي ؛ يعني بيكاري مفرط. خواهش ميكنم نگوييد حالا از اين كه بد تر نميشه . من با صراحت ميگم كه چرا ميشه . اشتباه 25 سال پيش را تكرار نكنيم . اقتصاد بد جوري از بين ميره . شما ها ؛ شما ها كه با هزار بد بختب طي اين چند سال بازار را بافتيد ، دوباره آن را پنبه نكنيد....

در مورد عقايد سياسي خودم و راه حلهاي رسيدن به جامعه اي بهتر با كمترين هزينه شبهاي آينده سخن خواهم گفت.
پايدار باشيد.
I dont't think that one realy decides to be singer.
It's decided for you by the reaction of those arounde you .
Perhaps one sholdn't stay " Listen to me , I want to sing for you"
but if people say " Please sing for us," Well .........

Andrea Bocelli

یکشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۲

من چند وقت پيش يه مطلبي از تور دسته جمعيمون به ماسوله نوشتم. اون نوشته انگاري براي بعضيها قابل هضم نبوده. من هم مخصوصا تو اون نوشته اسم از كسي نبردم ولي خوب ديگه بعضيها گفتن كه اين كارت درست نبوده و بهمين خاطر هم منو جريمه كردن و تور بعديش نبردن!!!!
من از همين جا از همه دوستاني كه از اين موضوع ناراحت شدن معذرت ميخوام و اميدوارم كه براشون هيچ مشكلي پيش نياورده باشم.

دوشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۲

سفر نامه تبريز 1

من با اينكه به زبان آذري كاملا مسلط هستم و يه جوري زبان مادريم به حساب مياد ولي تا به حال به تبريز نرفته بودم. تو اين تعطيلات با اينكه پيشنهادات زيادي براي سفر به شمال داشتم يا حتي تو تهران ميتونستم خوش تر باشم ، ولي پيشنهاد سفر به تبريز و بهونه اين سفر يعني "عروسي" رو با كمال ميل پذيرفتم. تجربه جالبي بود . سفر با قطار 13 ساعت طول كشيد. در وهله اول هيچ جايي رو نمي شناختم. ميزبان به استقبال ما اومد و مارو به منزل پدريش برد ؛ و اونجا يك صبحانه مفصل انتظار مارو ميكشيد. بعد از صبحانه من تقريبا بيهوش شدم و اين شيرين ترين قسمت سفر چند روزه من بود. يه خواب راحت نيم روزي اونم به مدت چند ساعت كافي بود تا بهم كمك كنه اون همه استرس و فكر مشغولي تهران رو در بدو ورودم فراموش كنم. بعد هم يه ناهار مفصل. بعد از ظهر با حسين( ميزبان) به شهر رفتم .من اسم تبريز رو گذاشتم شهر تعارف و تشريفات . اين دو مورد اولين چيزهايي هستن كه به چشم يك غريبه يا تازه وارد ميايد. تبريز شهري است شرقي - غربي ؛ يعني امتداد شمال به جنوب آن بسيار كمتر از غرب به شرق آن است. شهري با ترافيك روان كه آن هم به كمك زير گذرهاي متعدد ، چراغهاي هوشمند و يك كم ترس رانندگان از پليس ميسر شده. اول از همه سعي كردم خيابانها را ياد بگيرم . پس سعي كردم مسيرهايي را كه بيشتر مورد استفاده قرار ميگيرد را به ذهن بسپارم. ميدان ساعت (ساعات گاباخي ) ، چهار راه آبرسان ، خيابان امام خميني ، خيابان منصور ، ميدان و خيابان دانشسرا ، خيابان ارتش و خيابان ولي عصر كه از خيابانهاي جالب !! تبريز ميباشد. در مورد محله هاي تبريز هم بعدا يك توضيح مختصر ميدم. پس تا بعد...

یکشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۲

من دارم امروز برمیگردم. دلم برای همتون تنگ شده. بزودی سفر نامه تبریز رو مینویسم. پس تا بعد.....

سه‌شنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۲

دارم براي چند روزي ميرم سفر؛ ميرم تبريز. ميخوام اين فكر متشنج رو يه كم آروم كنم. التماس دعا دارم و آرزوي تعطيلات خوب براي همه. اگه از اونجا تونستم حتما براتون مينويسم.

دوشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۲

واي كه امروز عجب روز گندي بود. تو عمرم اين جوري تو اضطراب نبودم.همه جور فكر و خيال . از يه طرف بانك ، از يه طرف گم شدن همه آدمهايي كه بايد باشن. اين روند تا بعد از ظهر ادامه داشت واون موقع بود كه اوضاع يه كمكي آروم شد.



عصري هم با رضا رفتم جلسه نمايندگان پارس آنلاين. همه نماينده ها بودن . جلسه با تشريح سيستم جديد آمار گيري كه خود شركت رو سايت و تنها براي نمايده ها ايجاد كرده شروع شد. سيستم جالبيه. حيف كه شما ها نميتونيد ببينيد. بعدش قسمت جديد سايت رو كه درونش منطقه هر نماينده تعريف شده رو نشونمون دادن. بعد از اين حرفها بحث اصلي شروع شد و اون نحوه پخش و فروش كارتها بود و بعد از كلي حرف زدنها (9:30 -5:30) به يه جمع بندي رسيدم. نپرسين كه نميتونم بگم چي شد. اونجا خيلي از همكارامو ديدم. كسهايي كه با همشون تلفني ارتباط داشتم . همچنين آقايون امامي و فاتح از اعضاي هيئت مديره و مديريت اصلي پارس آنلاين. اميدوارم بچه ها به همه حرفهايي كه زدن عمل كنن . ولي خودمونيما اين پارس هم بد جونوريه . همه تزهاش به نفع خودشه ولي طوري بيان ميكنه كه انگاري اصلا زينفع نيست. مديريت بازارشون حرف نداره. اين امامي هم با اون لهجه انگليسيش واسه خودش مغذيه. به هر حال با خوبي و خوشي تموم شد ؛ ولي من چشمم آب نمي خوره كه اين توافق عملي بشه. من كه تصميم گرفتم درست و رو تعرفه خود شركت پخش كنم . كم هم كار كردم اصلا برام مهم نيست .بقيه هر كاري ميكنن به من ربطي نداره . من ميگم كم بفروش به قيمت بفروش نه اين كه زياد و زير قيمت. يه پيشنهاد هم رضا داد كه خيلي استقبال شد و قرار شده عملي بشه. يه قولهايي هم خود پارس داده به عنوان جايزه خوش حسابي كه اميدوارم سر حرفش بمونه.

راستي يه نگاه به سيستم SMS Pars Onlien جديد نگاه كنيد. خيلي باحاله.

جمعه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۲

شب ، شراب ، سيگار ، اينترنت ، مولانا و مدونا و يه مشت وبلاگ
خيلي ازش دور شدم . بد جور به كار خودم گرم شدم . خيلي وقته كه از كارهاش خبري ندارم. دلم براش ميسوزه . از خودم بدم مياد. بدجور دست تنها مونده. ميدونم كه خيلي سخته.
داداشي خيلي مخلصتيم ؛ خيلي حلال زاده اي بابا بذار اين نوشته رو سيو كنم بعدش زنگ بزن . اونم ساعت 1:30 شب .

پنجشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۲

كردم....
انگار داره خبرهايي ميشه ... با همه گرفتاريهام باز هم شاكرم ......

شنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۲

There are 2 ways to live your life . One is as though nothing is a miracle . The other is as though evereything is a miracle .

پنجشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۲

حرفهام چند روز تلنبار شده.
دوشنبه كه تعطيل بود با لاكي رفته بودم ماسوله. تقريبا يه اتوبوس بوديم . كلي خوش گذشت؛ عجب جاي قشنگيه، به يه بار ديدنش مي ارزه. اونجا با يكي از بچه ها كلي حال كردم معلم زبان بود و ما باهم تا آخر شب انگليسي اسپيك كرديم.
اونجا خيلي چيزها فهميدم ؛ فهميدم كه كي دوست پسر كيه؟ و كي دوست دختر كي؟
من ميگم آقا چرا قايم موشك بازي در ميارين؟ راحت باشين و بگين كه اين پسره دوستمه. ولي بهش تبريك ميگم. پسر معقولي بود و از دور و برياش خيلي سر تر بود.
راستي؛ ماشين "مزدا" ي ژاپني با اهورا "مزدا"ي ما چه ربطي دارند؟

شنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۲

با قلمهاي شكسته, كاغذهاي پاره پاره
از كدوم نور ستاره, از كدوم عشق دوباره ,بنويسم كه بخوني؟
با صداي غم گرفته, با دل ماتم گرفته, از كدوم آدم و عالم
از كدوم رفيق و همدم, بنويسم كه بدوني؟

بهتره اصلا ندوني, بهتره اصلا نخوني
تو چقدر بايد بجنگي كه ميخواي زنده بمون


از سپيده خبري نيست , از ستاره اثري نيست
يه بيابون برهنه , هيچ كجا رهگذري نيست
آخر دنيا رسيده, صوراصرافيل دميده
فصل پايان محبت به دلم آتيش كشيده

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۲

همتون گمشين برين . همه دارن اين روزها ناز ميكنن. وبلاگاشونو ميبندن. اصلا از اول فكر ميكنم هيچ كدومتون نبودين. آخه چرا فقط خودتونو ميبينيد؟ كي ميگه وبلاگ خصوصيه ؟ اگه خصوصي بود كه همه تو دفتر خاطراتشون مينوشتن. شما ها ؛ آره شما ها كه مثل چي يه هو به سرتون ميزنه كه وبلاگتونو تخته كنيد ، اينو بدونيد كه اين وبلاگ مال شما نيست. اون وبلاگ براي من و امثال من كه هر روز اون صفحهاي كذايي رو رفريش ميكرديم.
بهترين دوستهام رفتن.
سامان ( اينو بدونيد كه در اولين فرصت ميكشمش ! ) ، شهره ( كه من نميدونم بعد از آخرين بار كه ديدمش چه اتفاقي براش افتاده كه به اين نتيجه رسيد) و پانيذ ( چي بگم بهش آخه ....؟) و اون فرهاد كه ابكاش يكم شبيه اسمش بود.

دوشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۲

احساس ميكنم يواش يواش دارم كم ميارم .نم نم دارم داغون ميشم. اون موقع كه درس ميخوندم و سنم كم بود ميگفتم خوش به حال بزرگترها ؛ صبح ديرميرن سر كار، عصر هم كه بر ميگردن ديگه هيچ تكليفي ندارن ولي حالا فهميدم قضيه چي بوده. دلم ميخواد دوباره اون موقع برگرده ، دلم ميخواد تا صبح مشق بنويسم ولي يه دونه چك پاس نكنم. تجارت اون قدر كه شيرينه اون قدر هم شيره جونت رو ميكشه. امروز اينقدر فكرم مشغول بود كه عين اين منگلها شده بودم. به يه جا خيره ميشدم و هيچ حرفي نميزدم. وسط ظهر رفتم پارك پرواز تو سعادت آباد و نشستم يه مدت با رضا دوتايي خلوت كردم. دوباره عصري ورق برگشت و يه ذره كارهااميدوار كننده شد. اين قرارداد لعنتي بد جور گرفتارم كرده. بچه ها برام دعا كنيد. واقعا به دعاي همتون احتياج دارم.الان تنها نشستم تو دفتر دارم فكر ميكنم . بعضي وقتها تنهايي رو خيلي دوست دارم .خدايا خودت كمك كن....

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۲

ميخوام امشب چند تا لينك بدم؛ كه مونده تو گلوم و داره خفم ميكنه .

اول با يه خبر بد شروع ميكنم. فرهاد Boyzone ديگه نمي نويسه.

اين وبلاگ رو بخونيد تا آسموني بشين. من عاشق اون نصرش ام.

نميدونم اين آهنگ جديد مدونا به اسم Amirican Life رو شنيدين يا نه؟ به هر حال چيزي كه جالبه قضاياي دروبر اين آهنگه. شركت پخش اين آهنگ براي اينكه مردم رو بتونه تو برنامه هاي دانلود گمراه كنه اومد قبل از ورود رسمي آهنگ به بازار يه فايل هايي رو كه در واقع هيچ چيز نبودن جز سكوت روي "كازا" قرارا داد ؛ منتهي در اول اين فايل مدونا با صداي خودش هشدار ميده كه ميدونيد داريد چي كار ميكنيد؟ What the fuck do you think you'r doing? حالا يه عده اومدن از اين فرصت استفاده كردن و شروع به ريميكس كردن آهنگ اورجينال با همين كلام مدونا شدن. كارهاي جالبي از آب در اومده.

بعدش آخرين مدل گوشي مبايل از با كلاس ترين كمپاني دنيا Sony Ericssone به نام P800 كه شما رو به زنده بودنتون شك ميندازه.باور كنيد كه اين يه موبايله.آخرين قيمتي هم كه ازش دارم 590000 تومن بدون هيچ گونه لوازم جانبيش. يعني يه چيز نزديك 720 $ .

دوشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۲

يه روز از روزهاي پاييزي چند سال پيشها بود. يه پژو ي مشكي بود كه دوتا پسر مرفه بي درد توش نشسته بودن و يه هويي دلشون خواست كه برن به جردن يه سر بزنن. شايد بتونن يه كارهايي بكنن. همون دور و برها بودن كه يهو چشمشون افتاد به يه رنوي سفيد. سوژه جور شده بود. رفتن كه سر صحبت رو باز كنن و شايد شماره بدن. رنويي دو تا دختر بودن كه به روايتي خوشگل بودن. اونها شماره پسرها رو قبول كردن و به اين ترتيب يه دوستي معمولي ديگه شروع شد. اينها يك دل نه صد دل با هم رفيق فاب ميشن. هر روز با هم بودن و سرگذشتشون زمين و زمونو پر كرده بود. اينم بگم كه دخترها سنشون از پسرها بزرگ تر بودن. ولي خوب يكيشون خيلي تريپ ليلي و مجنون برش داشته بود . دوستي اينها خوب بود و طوري بود كه دوستهاي هر دو طرف وارد قضيه شدن و همه تبديل شدن به يه اكيپ بزرگ كه همه جا با هم ميرفتن ؛ منتها روابط بر پايه يه روابطي شكل گرفته بود كه اين وسط كسي نميتونست زير آبي بره.............

اين يه داستان حقيقيه كه من ميدونم آخرش چي ميشه . اگه شما هم لطف كنيد و 4 خط در ادامه داستان بنوسيد ممنون ميشم. دوست دارم بدونم شما چه جوري اين جريان رو حدس ميزنيد و چه جوري تمومش ميكنيد.
از همه كسايي كه ميان اينجا و بدون كامنت ميرن ميخوام كه اينبار سر "پدرخونده" منت گذاشته و چند خط بنويسن.
ممنون

جمعه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۲

امشب آسمان خراسان از غم آبروي خويش مي گريد.
امشب ملائك دايره حزن بسته اند. امشب قدسيان در آسمان ولوله اي به راه انداخته اند.
و من تنها در ميان اين شور عظيم، بي توفيقي خود را از پشت قاب شيشه اي نظاره گرم؛ وبغضي گلويم را مي فشارد. مني كه در شب تولد مولاي خويش چشم به جهان گشودم اينك در شب شهادت آن بزرگوار چون كودكي ميگريم. من كه كرم و لطف آن بزرگوار را با تمام وجود حس كرده ام ،
من كه وجود دوباره پدرم را به لطف يك نيم نگاه او دارم ؛ چگونه در منزل نشينم و فقط نذاره گر باشم.
خداوندا ! تو ميداني كه من با تمام رو سياهيم عاشق اين خاندانم ؛ پس به كدامين گناه مستوجب اين قسمت هستم.
يا امام غريب من وسيله انسانهاي بسياري را براي زيارت فراهم نمودم ، پس چرا خودم را به حضور نمي پذيري.
آه ! اگر آن حادثه نبود، من يكي بودم از هزاران كبوتري كه هم اينك به دور حرمت پر ميزنند. افسوس كه پاي حركت ندارم.
دلم براي ايوان طلايت تنگ شده. دلم براي رواقهايت تنگ شده. دلم براي دو ركعت نماز در حرمت تنگ شده.دلم براي كميل تنگ شده.
و اين چه شوري است كه همگان را زير و رو ميكند.....؟؟؟
باشد تا سعادت يابيم.

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۲

ديروز يه قرار وبلاگي تقريبا خصوصي بود. ببخشيد كه نتونستيم در خدمت همه باشيم . به هر حال من چند تا از عكسها را كه فكر كردم خوبه ميزارم اينجا. از خيلي ها مي خواستم عكس داشته باشم كه اصلا يادم رفت . يكيشون "فرهاد افتخاري(بويزون)" بود كه يادم رفت ازش عكس بگيرم.




ميترا يا همون ژيوار خودمون كه لطف كرده بودن از "شيراز" تشريف آورده بودن. ممنون ميترا




ميترا




عمو حميد باني قرار





آب و آيينه مثل هر دو ساكت




احسان كيانفر پسري به شيريني عشق





فردين يكي از بهترين دوستهايي كه دارم





نازبانو واقعا كه اسمش برازندشه





شوشو ؛ معدن غر اون روز خيلي ساكت بود






(نيما)نيكا رو وقتي ديدم نميدونم چرا ياد استالونه(راكي) افتادم.






نازك نارنجي و پرنسس






بانوي ارديبهشت ؛ بدون شرح.







مه بانو و ساناز ؛ كي مظلوم تره؟







نميگم كيه تا بمونين تو خماري !!!

خلاصه ؛ هر كي بد افتاده به برزگي خودش ببخشه
ايشالاه بازم ببينمتون.


پ ن : اشتباه تصحيح شد. ممنون از همه دوستان.





















یکشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۲

دلم ميخواد بازم مثل هميشه اونو مقصر كنم. دلم ميخواد باهاش لج كنم ؛ واسش شاخ و شونه بكشم. ولي وقتي به اون يه نمه انصافم نگاه ميكنم ميبينم كه خداييش تقصير "خدا" هم نيست كه من دارم اول سالي اينجوري بد ميارم. تازه ما كي باشيم كه بخواهيم شاخ و شونه بكشيم
مرده شور هر چي تعطيليه ببرن.
مرده شور هر چي چكه ببرن.
مرده شور هر چي كلره ببرن .

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۲


از اونجايي كه ما امروز همش داريم بز مياريم؛ من امشب تصادف كردم. يه پيكان داشت دتده عقب ميامد كه كون گشاد نره سر دور برگردون بعدي ؛ اون وقت منو نديد زد زير پاهام. اي فلان تو اون چشمات!!من اولش چون داغ بودم هيچي نقهميدم و نرفتم يه عكس بندازم ولي الان درد داره شديد. برام دعا كنيد كه چيزي نشده باشه و گرنه اسكي بي اسكي.
امروز كلن يه روز تخمي بود (اين جوري نگام نكن كه امروز قاط قاطم ؛ اصلا مخصوصا با قلت مي نويسم. دوست نداري صفحه رو همين الان ببند.).
آخه اينم شد كاسبي؟ يه عده بچه ننه كه هنوز بايد برن سرلاك بخورن اومدن ريدن به بازار رفته پي كارش.
كون كشها تر زدن به بازار اينترنت . يارو داره ندا 10 ساعته رو ميده 3000 تومن. آخه يكي نيست بگه كون كش 1000 تومن سود رو چرا نميخوري؟ چرا قيمت ميشكوني ؟ تو كه مغازت پا خور داره. ولي بايد تو تجارت صبر داشته باشي. صبر كن ببين چه جوري به فاك ميرن، صبر كن....


دوشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۲

? ? ? ? ? ?
I'm asking why
I'm asking why
Nobody gives an answer
I'm just asking why

I'll ask you why
Why it has to be like this
I'm asking you why
Please give me an answer

Why we don't realize
Why we're too blinde to see the realy

Just tell me why
Why it has to be like this
Thats the GOOD ONES disappear
I'm asking why....
سينا كجايي ؟؟؟

شنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۲

برام دعا كنيد . اين روزها خيلي بيش از پيش بهش احتياج دارم.
دو نفر در وبلاگ شهر گم شدن.
لطفا اگه ازشون خبري دارين به ما هم بگين و يه عده رو از نگراني در بيارين.
1 - اژي جون
2- ترساي عزيز

........................................................................................
اين مطلب جديه جديه !!!!!
از قرار روز جمعه چي بگم. بد نبود ولي خوب هم نبود . چند دستگي پيش اومده بود ، تو هر كافي شاپي كه ميرفتيم مينداختنمون بيرون از بس كه زياد بوديم. محمد رضا طاهري و يه عده تو كافي شاپ صفويه بود. بقيه هم تو برج سايه . من و احسان هم در به در دنبال رزرو يه جاي خوب. انگار اون پاساژ بورس كافي شاپ بود. من كه ديدم اينجوري نميشه به همراه نيما و سامان رفتيم تو رستوران"غروب" و جاتون خالي يه ناهار حسابي خورديم . بعد از ناهار همه رفته بودن و فقط محمد رضا و چند نفر ديگه مونده بودن كه رفتيم پارك ملت و اونجا بحثهاي خوبي شد.
در ضمن چند تا دوست خوب هم پيدا كردم.
يه هك باز ديگه
ويه مشهدي با صفا و اينكاره

یکشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۲

يه قرار ديگه ، يه ديدار ديگه

بچه ها به برنامه قرار ديگه ترتيب دادن. جمعه 29 فروردين 1382 ساعت 3 بعدازظهر ، مقابل درب اصلي "پارك ملت".
ميگن همه اونهايي كه وبلاگ تخصصي مينويسند خواهند اومد. علمي ، ادبي، هنري ، سياسي و ورزشي . من از همين جا اعلام ميكنم هر كي اهل اسكي و برفه بياد. قدمش رو چشم من.
فرق بين دوست داشتن و عاشق بودن

بين كسي كه عاشق شده است و كسي كه تنها شخصي را دوست دارد تفاوتهايي وجود دارد نكات زير كمك مي كند تا اين تفاوتها را درك كنيم :
1- هنگام ديدن كسي كه عاشق او هستيد تپش قلب شما زياد شده و هيجان زده خواهيد شد اما هنگاميكه كسي كه را دوست داريد مي بينيد احساس سرور و خوشحالي مي كنيد .
2- هنگاميكه عاشق هستيد زمستان در نظر شما بهار است وليكن هنگامي كه كسي را دوست داريد زمستان فصلي زيباست .
3- وقتي به كسي كه عاشقش هستيد نگاه مي كنيد خجالت مي كشيد و ليكن هنگامي كه به كسي كه دوستش داريد نگاه مي كنيد لبخند خواهيد زد .
4- هنگاميكه در كنار معشوقه خود هستيد نمي توانيد آنچه را كه در ذهن خود داريد بيان كنيد ولي در مورد كسي كه دوستش داريد شما توانايي آنرا خواهيد داشت .
5- در مواجه شدن با كسي كه عاشقش هستيد خجالتمي كشد و حتي دست و پاي خود را گم مي كنيد اما در مورد كسي كه دوستش داريد راحت تر بوده و توانايي ابراز وجود خواهيد داشت .
6- شما نمي توانيد به چشمان كسي كه عاشقش هستيد مستقيم و طولاني نگاه كنيد اما مي توانيد در حالي كه خنده اي بر لب داريد مدتها به چشمان كسي كه دوستش داريد نگاه كنيد .
7- وقتي معشوقه شما گريه مي كند شما نيز گريه خواهيد كرد اما در مورد كسي كه دوستش داريد سعي بر آرام كردن او خواهيد داشت .
8- احساس عاشق بودن و درك آن از طريق ديدن است اما دوست داشتن از طريق شنوايي و صحبت كردن است .
9- شما مي توانيد يك رابطه دوستي را پايان دهيد اما هرگز نمي توانيد چشمان خود را بر احساس عاشق بودن ببنديد چرا كه حتي اگر اين كار را بكنيد عشق همچون قطره اي در قلب شما و براي هميشه خواهد ماند .
راستي شما دوست عزيز نظرتون چيه ؟ بايد دوست داشت يا عاشق بود ؟

از وبلاگ مدرسه عشق
مممنون فرهاد خان.

شنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۲




نميدونم چي بگم... من كه كلي حال كردم. خيلي وقت بود منتظرش بودم.
ممنون از پرنسس عزيز

پنجشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۲

بعضي وقتها ، بعضي چيزها تو زندگي لازمه. مثل عزاداري، مهموني ، ناز كردن، ناز كشيدن و عصباني شدن.
ديروز بعد از مدتها عصباني شدم اونم چه عصبانيتي. همچنان دادي سر طرف كشيدم كه اگه خودم جاي طرف بودم خيس كرده بودم. با تمام وجود تو تلفن داد ميزدم و تند تند براش دليل مياوردم. بعدش با اينكه بدنم از عصبانيت مي لرزيد ولي احساس خوبي داشتم؛ احساس سبكي. فكر ميكردم خالي شدم و تمام فريادهايي كه بايد تو اين چند مدت سر افراد مختلف ميزدم ، همه رو سر اين فروشنده "كابينت" زدم. شايد بيچاره، استحقاق اين همه داد و بيداد رو نداشت ولي تو اون موقع بهترين كس بود براي داد زدن به سرش. ميدونيد ؛ عصباني شدن موقعي مي چسبه كه تمام حق با تو باشه ، اون وقت ميتوني با آسايش عصباني بشي. بيخود نبود كه خميني از اين خاصيت استفاده كرد و تمام گه كاريهاشونو به حساب آمريكا گذاشت و گفت : " هر چه فرياد داريد بر سر امريكا بكشيد " .
من كم كم به اوضاع عادي برگشتم. هر چند فراموش كردن اين غم خيلي سخته.

شنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۲

ديروز بعد از كلي مدت تونستم برم اسكي ؛ مخصوصا كه تو عيد هم جايي نرفته بودم، واقعا بهش احتياج داشتم . حالا بماند كه با چه مصيبتي جور شد برم. دقيقه نود. قضيه اين بود كه ميخواستم با " مجيد اسپرت " برم ولي خواب موندم و چون شب يادم رفته بود كه كانكتمو قطع كنم، تلفن تا صبح اشغال بود در نتيجه اونها هم نتونسته بودن با من تماس بگيرن. خلاصه كلام اينكه آخر سر با مجيد احمد سلطان رفتم؛ نه مجيد اسپرت.

پيست با اينكه جمعه بود ولي خيلي خلوت بود و اين دقيقا همون چيزي بود كه من و مجيد مي خواستيم. برفها ديگه داره كم كم شل آب ميشه و اين خيلي خطرناكه. خدا برسونه برف در ارتفاعات رو !!! من همش قله رو اسكي كردم. آسانسوري هم ديگه تقريبا تعطيل شده؛ سنگهاي زيرش زده بيرون و از ارتفاعش هم كم شده. ولي پايين آسانسوري يه پرش كاسه اي درست كردن كه اي كاش از اول فصل درستش مي كردن . درسته كه مثل آسانسوري نميپرونه ولي خيلي اصولي تر از اونه . چون آدم رو به ارتفاع نميپرونه بلكه موقع پرش شما به صورت افقي ميپرين، يعني طي مسافت بيشتر. اين مورد ريسك زمين خوردن شما رو كمتر ميكنه و آسيب كمتري به كمر شما ميرسونه.
ديروز تونستم تائيديه خوب اسكي كردنمو از يه آدم اين كاره بگيرم ولي هنوز خيلي جاي كار دارم. من امسال تموم تلاشم رو ؛ به درست زدن "پيچ جفت" معطوف كرده بودم ولي مهمترين اشكالم رو پيچ راست و عوض كردن كاسه زانو بود كه اون هم با تمرين زياد و فشار زياد روي پاشنه تقريبا حل شد.
ديگه اين كه جرات سابق پريدنمو كه بعد از آخرين زمين خوردنم كم شده بود ديروز به دست اوردم.

خدا اين مجيد(احمد سلطان) رو حفظ كنه كه چقدر قشنگ اسكي ميكنه. پا و زانو جفت، كنار هم و پرشهايي بي نظير. دل و جرات اين بچه مثال زدنيه.


بد جور آفتاب سوز شدم ، نميدونم به مردم چي بگم. الان همه ميگن اين پسره سوم بابا بزرگش نيامده رفته اسكي ، عشق و حال . ولي شما باور كنيد ؛ خيلي احتياج داشتم.

چهارشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۲

ديروز ؛ يعني سه شنبه 12 فروردين سال 1382 مطابق با 28 محرم الحرام سال 1424 و اول آوريل 2003، من ( پدرخونده) در غم از دست دادن پدربزرگم به سوگ نشستم .

درغم از دست دادن كسي كه نه تنها حضورش بلكه حتي نامش مايه افتخار من بود. در بازار تهران وقتي كسي از من ميپرسيد كي هستي؟ با افتخار جواب ميدادم نوه "حاج محمد علي" ام . ولي حالا ديگه در ميان ما نيست.
حالا بعد از اون تمام تكيه گاهم پدرمه و اعتبار و عزت اونه كه باعث غرورمه .
خداوند روح او را قرين رحمت نمايد.
پدرخونده ( http://pedarkhoundeh.blogspot.com ) به مدت يك هفته سياه پوش ميشه؛ در اين مدت انتظار زيادي ازش نداشته باشين.

یکشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۲


به نظر شما براي به دست آوردن يه دختر چي كار بايد كرد؟
1- خفت كردن ؟
2- بي اهميتي؟
3- كلاس گذاشتن؟
4-دستمال انداختن؟
5- خرج كردن؟
6- تريپ لاو؟
7- تريپ محبت؟

شكاف مرطوب كدوم وره ؟؟؟

سه كاف تعطيل شد. شكر خدا.

شنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۲

امروز فهميدم رو بيستم ، بيست و يك اورده...... خار...ه.

پنجشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۲

قاطي كردن موضعي توسط بعضيها...... بازم ان شدي.......م
از وبلاگ نيكان

هيچ كلكي در كارنيست! اين بازي بطرز شگفت آوري دقيق خواهد بود! البته بشرطي كه تقلب نكنيد!
طالع بيني چيني! .. سال جديد چيني امسال سال اژدهاي آهنين است كه اميدواريم سالي خوش و پر از خوش شانسي براي شما باشد!
فقط به دستور العمل عمل نمايد و تقلب نكنيد، در غير اينصورت نتيجه درست از آب در نخواهد آمد و بعد آرزو خواهيد كرد كه ايكاش تقلب نمي كرديد!
اين حدوداً 3 دقيقه زمان خواهد برد تا شما را ديوانه كند!!
كسي كه اين پيام را ارسال كرده گفت كه آرزويش ظرف 10 دقيقه به حقيقت پيوست!!!
اين بازي نتيجه خنده دار و در عين حال شگفت انگيزي خواهد داشت!
پيام را يكجا تا پايا ن نخوانيد بلكه مرحله به مرحله پيش برويد و عين دستورالعمل انجام دهيد!
نكته: زماني كه ميخواهيد اسامي را بنويسيد اطمينان حاصل كنيد كه اشخاصي هستند كه شما آنها را مي شناسيد (تبصره از خودم: يعني اسم الكي يا بيخودي ننويسيد!!!)
مهم: همچنين بياد داشته باشيد كه بهنگام نوشتن اسامي و عمل كردن به دستورالعمل از احساس و غريزه خود استفاده كنيد و بيخودي و بيش از حد فكر نكنيد بلكه آنچه كه در آن لحظه به ذهنتان مي آيد را بنويسيد!
با زهم بايد گفته شود كه به آرامي و مرحله به مرحله به انتهاي متن برويد در غير اينصورت نتيجه درست نخواهد بود و آنرا ضايع خواهيد كرد!
(باز هم تبصره از خودم: اين رو بخاطر اين چندين بار تكرار كرده كه آدمهاي فضول ببخشيد كنجكاو خودشونو كنترل كنن!!!)
خوب حالا يك قلم و يك برگ كاغذ آماده كنيد.
1- اول از هر چيز اعداد 1 تا 11 را بصورت ستوني يا رديفي (زير هم) بر روي كاغذ بنويسيد.
2- سپس در جلوي رديف (ستون) 1 و 2 هر عددي را كه مايليد بنويسيد.
3- حال در جلوي رديف 3 و رديف 7 نام شخصي را از جنس مخالف بنويسيد.
== قرار نشد به پايين نگاه كنيد! تقلب ممنوع !!=
4- نام اشخاصي را كه مي شناسيد (چه دوست يا اعضاي خانواده يا فاميل) در جلوي رديفهاي 4، 5 و 6 بنويسيد.
5- در رديفهاي 8، 9، 10 و 11 نام چهار ترانه (آهنگ) را بنيوسيد (در جلوي هر رديف نام يك ترانه)
6- اكنون نهايتا ميتوانيد يك آرزو كنيد!!
و حالا كليد رمز گشايي اين بازي:
1- عددي را كه در رديف 2 نوشته ايد مشخص كننده تعداد اشخاصي است كه شما بايد در باره اين بازي به آنها بگوييد!
2- شخصي كه نامش در رديف 3 قيد شده كسي است كه شما عاشقش هستيد!!!
3- شخصي كه نامش در رديف 7 قيد شده كسي است كه شما دوستش داريد ولي با هم نمي سازيد (يا به تعبير ديگر عاقبت خوشي نخواهد داشت!)!!!
4- شخص شماره 4 كسي است كه شما بيش از همه به او اهميت ميدهيد!
5- شخص شماره 5 كسي است كه شما را بسيار خوب مي شناسد.
6- شخصي كه نامش در رديف 6 قيد شده، ستاره بخت (ستاره خوش شانسي) شماست!
7- آهنگ قيد شده در رديف 8 با شخص شماره 3 تطبيق مي كند (مرتبط است)!!!
8- آهنگ شماره 9 آهنگي براي شخص شماره 7 است!
9- آهنگ شماره 10 آهنگي است كه بيش از همه افكار شما را بازگو مي كند!
10- و بالاخره شماره 11 آهنگي است كه مي گويد شما در باره زندگي چه احساسي داريد!!!!
واقعا شگفت آور است! نه؟! ولي بنظر مي آيد كه درست باشه!
==== خوب چطور بود؟ كف كرديد.. نــــه؟ ===
اين پيام را براي 10 نفر در خلال همان ساعتي كه آنرا ميخوانيد ارسال كنيد.
اگر اين كار را انجام دهيد، آرزويتان برآورده خواهد شد!

ممنون رضا جان

سه‌شنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۲

بالاخره تكليف هفتادو پنجمين مراسم اسكار هم معلوم شد.
نيكول كيدمن به خاطر فيلم ساعتها و آدريان برودي به خاطر فيلم پيانيست جايزه بهتربن بازيگران زن و مرد رو از آن خود كردن.
ليست كامل برندگان رو اينجا بخونيد.

اينجا هم ميتونيد ويديو هاي خوبي از مزاسم ببنيد.
اينجا هم عكسهاي زيادي از نيكول جا مونده.

دوشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۲



هميشه دوست داشتم تو اين جور لحظه ها ، تو اين جور آب و هوا شمال باشم. بشينم تو تراس با يه پتو رو پاهام؛ و نم نم بارون منو ببره تا اوج. و يه ليوان شير قهوه تلخ و يه سيگار مارلبرو كمك كنه تا تو اوج بمونم
من زياد دلم براي دريا تنگ نميشه؛ اصولا من از منظره هايي مثل دريا يا صحرا كه تو اونها هيچ چيزي براي كشف كردن نباشه لذت زيادي نميبرم ولي عوضش دوستدارم تا ساعت ها به جنگلهاي مه گرفته رامسر و كلاردشت نگاه كنم.
دوست دارم صد بارجاده عباس آباد - كلاردشت رو رانندگي كنم و تو تمام اين مدت برخورد قطرات نرم مه رو ؛ روصورتم احساس كنم. با يه "سي-دي" سلكت از آهنگهايي كه پرتت ميكنن به يه دنياي ديگه.
(Celin Dion (Power of Love
Julio Iglacias
Enigma - Era - Eniya
(Gun's (November Rain
(Bonjovi (Always
(Metalica ( Nothing els mather
Sting
Chris De Burge
و تو هر بار با شنيدن هر كدوم از اين آهنگها يا ميخندي يا بغض گلوتو ميگيره . ميري تو فكرهايي كه عمري باهاشون زندگي كردي.
شب، شومينه و صداي جيلينگ كردن گيلاسهاي ويسكي دوستاني كه به سلامتي تمام لحظه هاي باهم بودن مينوشن. نيمه شب خسته از بازي ورق خودتو غرق ميكني در عطر موهاي معشوق .
گرما و سرخي شومينه لذت ديدن صورت معشوق رو كه با موهاي پريشون، از گرماي شهوت پوست تنش مثل خورشيد داغ شده رو صد چندان ميكنه.
و تو در گرگ و ميش صبح دم به خواب ميري.......

یکشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۲

ديروز يعني دوم فروردين تولد يه دوست خوب بود دوستي كه قلمي به شيوايي افكارش داره.
لاك پشت جون تولدت مبارك.

پنجشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۱

سال نو بر همه دوستان دور و نزديك مبارك باد
سلامي دوباره به همه دوستان
من ديشت اولين عيديمو گرفتم ؛ اولين عيديم از اولين دوست وبلاگيم ، از آرين عزيز.
اين بنر قشنگ كار ترساي عزيز است. خدا خيرش بده . ممنون آرين.
با همه ي بی سرو ساماني ام
باز به دنبال پريشاني ام

طاقت فرسوده گي ام هيچ نيست
در پي ويران شدن آني ام
4 شنبه سوري يكي از بهترين شبهاي سال 81 بود.
شب و شراب و موسيقي ؛ و دختراني مثل پنجه آفتاب.
وتا صبح رقص و هيجان و زمزه Just for one day
فقط جاي يه نفر خيلي خالي بود.

سه‌شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۱

از كجا بگم...؟؟؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
تو اين هفته يكي از بزرگترين ريسكهامو در زمينه كاري كردم؛ ريسكي كه اگه جواب بده زندگيم دچار تحول شديدي ميشه.
.
.
.
.
.
شبها هم ديگه خواب كارت اينترنت ميبينم؛ خدا اين "چت" رو از اين تهرانيها نگيره.
.
.
.
.
.
ديگه از اين اراذل و اوباش داره حالم بهم ميخوره ولي نميدونم چرا بازم باهاشون ميچرخم ؟ واسه رفع كتي بد نيستن. اكيپشون داره بزرگ ميشه و اين همون چيزيه كه من ازش خوشم نمياد. حرف و حديث ها زياد شده... اه اه اه......
.
.
.
.
.
بازم دركه و پيش سخاوت ، بازم گلستان و عباس كثيف ، بازم نوبنياد و كارواش شبنم ، بازم قليون ، بازم دو سيب و پرتقال ، بازم كامبيز ، بازم شاه عباسي كه از دستش داره گريه ميكنه، بازم بازم بازم .......
.
.
.
.
.
بازم بگم.....؟؟؟

جمعه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۱


ظهر عاشورا به دور خيمه ها خطي كشيد
كودكان را گفت اينجا پادگان زينب است

سرهنگ و سر لشگر ندارد اين پادگان
هر چه نيرو دارد كودكان زينب است

چهارشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۱

4 شنبه سوري
دوستان همونجوري كه ميدونيد 4 شنبه سوري از مراسمي هست كه اگه در آرامش خاطر(بدون استرس) و همراه دوستان برگزار بشه از شبهاي به خاطر موندني ميشه.
به خاطر همين من و يكي از دوستهام توري روتشكيل داديم كه اين مراسم رو خارج از تهران(دماوند) و بشكل مناسبي برگزار كنيم . تا الان حدود 4 دستگاه اتوبوس پر شده . ساعت حركت حدود ساعت 3 به سمت دماوند ميباشد. اونجا همه در يك باغ بزرگ اطراق ميكنن و مراسم با يك آتيش بازي بزرگ شروع ميشه و تا نيمه شب طول ميكشه . فكر كنم ساعت 3 - 2 تو رختخوابتون باشين. شام هم بصورت يه پك عرضه ميشه كه شامل جوجه كباب( احتمال 95%) و نوشابه است. اون شب از حضور چند نوازنده هم استفاده خواهد شد. لازم به توضيح هست كه برنامه كاملا با نيروي انتظامي (مجوز) هماهنگ شده و مشكلي از اون بابت نيست . فقط ار كسايي كه تشريف ميارن خواهش دارم كه از مصرف الكل خوداري كنن كه شب و برنامه اين همه آدم خراب نشه؛ ممنون.
هزينه تور هم 10،500 تومان ميباشه كه شامل اتوبوس ، شام ، اجاره باغ ، مجوز و نوازنده است . البته قابلي نداره ؛ مهمون ما باشيد.
خانومها و آقايوني كه تمايل دارن ما در خدمتشون باشيم حتما تا آخر روز جمعه به من خبر بدن . لطفا با " آي-دي " ياهو ي : hamidgraceful خواهش ميكنم كه شماره تلفن خودتون رو هم بزارين . خيالتون راحت ، سكرت مي مونه.
و اين هم ايميل :
hamid6474[[@]]yahoo.com
hamid6474[[@]]hotmail.com
هك و هكر
من خودم با مساله هك و اين جور چيزها خيلي حال ميكنم و خيلي هم دنبالش بودم ولي هنوز هم هيچي نشدم:)) هر كاري راهي داره به خدا !! آهاي آقا يا خانومي كه هك ميكني . بابا؛ تو اينكاره ، تو مخ . هر چند كه شق القمر نكردي.
ولي ديگه چرا فحش ميدي؟ برات متاسفم ......

وبلاگ دوست عزيزمون ، قصر آبييه ملكه زيبايي وبلاگ شهر هك شد.

دوشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۱

حيف كه اين گل يخ كامنت نداره . ولي از همين جا بهش ميگم ممنون؛ به خاطر اون همه لطفي كه به من داري . راستي اگه دوست داشتي بگو يه كامنت برات رديف كنم .

شنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۱

امروز 8 مارس ، روز جهاني "زن" نام گرفته . به همين مناسبت ديروز در همايشي كه توسط سايت زنان ايران برگزار شده بود شركت كردم. ديروز بعد از اين كه از مراسم 16 اسفند فارغ شديم همراه نورهود و سامان برگشتيم فرهنگسراي شفق ؛ اونجا گوليرو هم ديديم . مراسم با تلاوت قرآن مجيد و با نيم ساعت تاخير شروع شد. بعدش يه فيلم كوتاه از تاريخ " فمنيست " در دنيا و يه سخنراني درباره تاريخچه فمنيست در ايران . تريبون آزاد هم بخشي از برنامه بود كه حضار صحبتهاي قشنگي پيرامون " مادر خوب ، زن خوب و دختر خوب " انجام دادن . ولي چيزي كه من متوجه شدم اين بود كه اين جنبش نميدونه بطور واضح چي ميخواد. فقط يه سري خواسته هاي كليشه اي . كه بقول يكي از سخنرانان اينها همون تاجهاي كاغذيي هستند كه مردها به زنها هر روز ميدن؛ ولي اصل ماجرا و اصل خواسته چيه؟
اونجا هم اين سعادت رو داشتم كه خورشيد خانوم رو از نزديك ملاقات كنم . خيلي گرم و صميمي از ما پذيرايي كرد . دختري قد بلند و موقر و كاملا شيك پوش كه سهم بسزايي در اون گرد همايي داشت . اونجا جاي پينك فلويديش عزيز خيلي خالي بود . من تا آخر برنامه ننشستم و بعد از سخنراني خورشيد خانوم به همراه سامان و گولي جلسه رو ترك كردم .
امروز عجب روزي بود. قرار 16 اسفند بود . من دير از خواب بيدار شدم و تقريبا ساعت 11 بود كه رسيدم يوسف آباد ، فكر ميكردم همه رفته باشن ولي همه بودن . بچه ها داشتن تو آمفي تائتر كارتون ميديدند.
اولين كسي رو كه ديدم عصيان (نيما) بود ؛ پسري فعال و صاحب سايت گردون ، يه كم خسته بنظر ميرسيد ، خستگي كه بيشتر حس كردم روحي باشه تا جسمي .
نفر بعدي روي جاده نمناك (سامان) بود؛ پسري واقعا جنتلمن و خوشتيپ ، سر بزير و آروم . فكر كنم در آينده يكي از دوستهاي خوبم بشه.
ديگه از كساني كه افتخار داشتم ببينمشون عمو حميد بود كه يه كم گرفته به نظر ميرسيد .
شوشوجون هم بود؛ دختري اكتيو و واقعا ساده، با چهره اي مهربون.
دخترك سنگي رو هم ديدم ؛ اصلا هم سنگي نبود. خيلي شيطون و اسپيس، با چهره اي دوست داشتني كه در نگاه اول به دل ميشينه.
از (سياوش) روزهاي نوجواني چي بگم كه يه شر كامل بود ؛ با اون موهاي تيغ تيغيش .
آرش نصف ونيمه هم بود و خرمگس . من نميدونم اين آرين كجا بود.
براي ناهار قرار شد بريم رستوران ديدنيها . همه اومدن ولي سياوش و دخترك سنگي ما رو پيچوندن؛ نيما بد جور شاكي شده بود.نميدونيد بچه ها چه ذوقي ميكردن ،يه برق خاصي تو چشمهاشون بود . بهشون يه ساندويچ دادن تو اين هپي باكسها بعدش هم يه بستني و در آخر يه ماسك بازي به عنوان يادگاري. اونجا احسان كيانفر و ملكه زيبايي كه الحق اسمش برازندش بود ؛خيلي زحمت كشيدن. بعد از ناهار من ، نيما ، سامان و شوشو پياده راه افتاديم تا سر يوسف آباد، اونجا شوشو از ما جدا شد و ما دوباره برگشتيم به فرهنگسرا براي مراسم روز جهاني زن(8 مارس).

جمعه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۱

نميدونم چه حسيه ؟ خوشحالي يا ترس؟ خوشحالي به خاطر بدست اوردن يه گمشده ، يا ترس از دست دادن اون .
شايد هم فكر مچل شدن توسط يه عده ؟ كه فكر ميكنم اين يكي بعيد باشه . هر چيزي هست خوب حسيه .
آدم باحاليه (مسيح) ؛ راحت ، خاكي ، شايد هم با معرفت. فقط خدا كنه بمونه ؛ زياد اميدوار نيستم .شايد اينم يكي باشه مثل بقبه ؛ ميدونم كه زود ميره .

پنجشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۱

Push the Limits
Basic instincts , social life.
Paradoxes side by side

Dont submit to stupid rules
Be yourself and not a fool.
Dont accept average habites
Open your haert and push the limits.

Open your heart
And push the limits



غرايز ابتدايي ، زندگي اجتمايي
ضد و نقيض هايي در كنار هم

از قوانين احمقانه پيروي نكن
خودت باش نه يه احمق
عادات متداول را نپذير
قلبت را بگشا و محدوديتها را از خود بران

قلبت را بگشا
و محدوديتها را از خود بران


Push the Limits از آلبوم آخر "انيگما"

چهارشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۱

يادت نره دوست دارم ، خيلي دلم تنگه برات ، دارو ندارم رو بگير مال خودت مال چشات

ديشب جدي جدي چهارشنبه سوري بود يا نه؟ اگه نبود اين همه سر و صدا چي بود؟

سه‌شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۱

بالاخره اين اسباب كشي كذايي هم تموم شد. خيلي از اين كار بدم مياد مخصوصا اگه صنعتي باشه . برق هم فكر كنم تا آخر عيد ميدن . خدا كنه سال بعد سال خوبي براي همه باشه.

یکشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۱


آقا يكي به ما بگه اين برنامه قشنگ كه قراره 16 اسفند اجرا بشه ، چه ساعتيه ؟؟؟؟
ديشب از اولين همايش شهرك اينترنتي براتون گفتم . اين همايش به توضيح و نحوه انجام پروژه مي پرداخت. وزارت مخابرات هزينه هاي مربوط به فيبر نوري رو تقبل كرده و شركت مالزيايي " نگين" و يك شركت معتبر ! اطريشي كه به اسم اون اشاره نشد( فكر كنم گريكام باشه) از اسپانسرهاي اصلي پروژه هستن . دراين طرح قصد بر اينه كه كل شهرك اكباتان رو از طريق فيبر نوري به همديگه وصل كنن و حتما خودتون ميتونيد حدس بزنيد كه با چه سرعتي مي تونيد به شبكه ونت وصل بشين؛ حتي سريع تر ازخطوط " دي-اس-ال" واين يعني اين كه شما ميتونيد به راحتي يك فيلم رو با كيفيت بالا همانند تلوزيون از اينترنت تماشا كنيد . اين پروژه به اينجا ختم نميشه؛ اتصال به اينترنت بدون استفاده از خطوط تلفن فقط از طريق يك كارت شبكه ، ايجاد يك شبكه داخلي بين تمام واحدها( اينترانت) ، خريد الكترونيكي ، خدمات بانكي اينترنتي ، استفاده از تلفن اينترنتي با كيفيت بسيار عالي ، آگاهي از وضعييت ترافيك ، آگاهي از وضعييت آب و هوا ، ايجاد بانك اطلاعاتي چه بر اساس مشاغل و چه بر اساس ساكنان ، استفاده از كارتهاي هوشمند( اسمارت) ، كاهش سفرهاي درون شهري ، بهترين وسيله براي تبليغات ، و از همه مهمتر اشتغال زايي براي جوانان.
مدت زمان پروژه 1 سال و چند ماه پيشبيني شده و اين منوط به تعهد دولت به قولهاش ميباشه . در مورد هزينه هم بگم كه اين عامل رو ميزان دسترسي كاربربه خدمات تعيين ميكنه و بطور متوسط 10،000 تومان پيش بيني شده ( كه در صورت به روال افتادن اين طرح مجاني عرضه خواهد شد؛ آدم ياد حرفهاي اول انقلاب ميافته) . حركت خوبيه و اميدوارم كه با كمك همه اهالي تا فاز آخر اجرا بشه ؛ من خودم اهل اون محل نيستم وكم كم داره حسوديم ميشه . برودي عكسهاي همايش رو هم نشونتون ميدم .

شنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۱

امروز رفته بودم به اولين سمينار شهرك الكترونيكي واقعي . همايش با بيش از نيم ساعت تاخير شروع شد. همايش با كمك "مركز فناوري اطلاعات و ارتباطات پيشرفته دانشگاه شريف" و سايت اكباتان نيوز برگزار شده بود . قراره اكباتان اولين شهرك اينترنتي ايران بشه؛ توضيحات بيشتر باشه فردا .شب بخير.

چهارشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۱

Enigma
حتما اسم اين گروه رو با اون آهنگهاي روياييش شنيدين ولي شايد بيشترتون نميدونيد معني شعرهاي انيگما چيه؟ من اينجا سعي مي كنم هر چند وقت يكبارخود شعر و معني اونو اينجا بذارم . در ضمن متذكر ميشم بيشتر ترجمه ها از كتاب ترانه هاي انيگما با ترجمه آقاي " سيد حبيب گوهري راد" انتخاب شدن و بعضي از ترانه ها رو هم بنده حقير با اجازه بزرگان ترجمه كردم .
Enigma بر خلاف تصور يه گروه يك نفره است كه شعرها و آهنگسازيها توسط يك نفر انجام ميشود؛ مايكل كرتو--Michael Cretu
. او متولد 18 دسامبر 1975 در بخارست روماني ميباشد .او در بين سالهاي 1965 تا 1978 در بخارست ، پاريس و آكادمي موسيقي فرانكفورت به تحصيل پرداخت . در سال 1988 با خواننده اي به نام ساندرا لوئر-- Sandra Lauer ازدواج كرد . او با الهام از گروهايي چون Pink Floyd و Art of Noise اولين آلبومش را تحت عنوان انيگما به اسم MCMXC .a.D را در سوم دسامبر 1990 در اروپا عرضه كرد . او ميگويد:" كاري كه مدونا و پرينس انجام ميدهند نوعي تجارت فاجعه آميز است . آنچه من ميسازم يك موسيقي سكسي نيست، بلكه يك موسيقي احساسي است و اين دو با هم تفاوت فاحشي دارند."
Curly MC يا همان كرتو در مجموع 18 آلبوم تحت نام انيگما به بازار عرضه كرده كه شامل 4 آلبوم اصلي، 13 آلبوم فرعي و يك آلبوم به نام "مسخ" Metamorphosis ميباشد . او پس از ساختن سومين آلبومش قراردادي مبني برساختن 5 آلبوم ديگر تحت عنوان انيگما با كمپاني ويرجين امضا كرد .

MCMXC a.D 1990 -1
The cross of Changes 1994 -2
Le Roi est Mort ,Viva Le Roi ! -3
The Screen Behind The Mirror 2000 -4


دوشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۱

ديروز بعد از كلي وقت موفق به ديدن فيلم Estigmata شدم. فيلم جالبي بود . با تروكاژها و كلوز آپهاي بي نظير.
ولي چيزي كه از همه جالبتره موضوع فيلم ميباشد .
استيگماتا
حالتي ميباشد كه در آن فرد بدون هيچ نيروي فيزيكي خارجي دچار زخمهايي به شيوه زخمهاي حضرت مسيح (ع) در هنگام به صليب كشيدن ايشان ميشود و اين زخمها بعد از چند مدت كوتاه بصورت كامل بهبود ميابد . در اين حالت طبق موردهاي گزارش شده در دنيا فرد دچار سرگيجه و سستي ميشود.
اين زخمها بيشتر در ناحيه دستها و پاها بصورت سوراخ ( گويي ميخي در دست يا پا فرو كرده باشند) و در ناحيه كمر و پشت به صورت ضربات شلاق نمود پيدا ميكند. من دليل اين زخمها و اينكه چه كساني دچار اين مورد ميشوند را نميدانم . آيا اين يك نوع فضيلت در مسيحيت ميباشد؟ ترسا جان كمك كن. اطلاعات بيشتر را اينجا بخوانيد . لطفا اگر كسي اطلاعات بيشتري داره كامنت بذاره.

جمعه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۱

تو عزيز دلمي، تو عزيز دلمي
گزارشي از كنسرت "منصور" در استاديوم کريک گلف کلاب دبي .

 Arian Band concert in Douby

همين الان يه گزارش توپ خوندم از آخرين كنسرت گروه آريان در دبي . خيلي حال كردم ؛ خوب خودشونو كشيدن بالا .
چه عجب يه هواپيما هم از آدمهاي خودشون سقوط كرد و 302 نفر تا به حال سقط شدن .

پنجشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۱

من قبل از اين كه شروع به نوشتنم تو بلاگر كنم نوشته هام رو بصورت پراكنده ؛ تكرار ميكنم خيلي پراكنده رو كاغذ مينوشتم . من اونها رو خيلي دوستشون دارم چون بعضي ار اونها رو از اعماق قلبم نوشتم.
نثرشون هم به نظر من دل نشين تر ازچرنديات امروزمه. من تصميم دارم گزيده اي از ابن نوشته ها رو اينجا بنويسم ؛ پس من اين نوشته ها رو با عنوان نوشته هاي دلتنگي پابليش ميكنم.
خواهش ميكنم " پدرخونده " رو از ديدن نظراتتون محروم نكنيد

يا علي

سه‌شنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۱

يه مهموني .نه از اونهايي كه فكرش رو ميكني؛ نه . يه جور مهموني كه اصلا توكته من نميره . همه مثبت + ؛ با حرفهايي كه همه از سر اجباره ، بازم صحبت از مكه و ناودون طلا . ولي بعضي چيزهاش هم بد نبود.طولاني ترين صحبت من در سال هاي اخير با دختر عموي گرامي . جاي يه نفر رو خيلي خالي كردم .

دوشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۱

يه گانه آرزويم رسيدن به يك شيوه دقيق زندگي است .

(جبران خلبل جبران)
امشب خيلي باحال بود . شب نوبنياد ( كارواش شبنم ) قليون كشي / شام / آخرشب يه معجون عالي تو سعادت آباد و شنيدن كلي خبر باحال

چهارشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۱

چند روزي ميشه كه چيزي ننوشتم ؛ نميدونم از كجاش بگم. ولي از اونجايي كه يادم هست و برام مهمه مينويسم تا براي هميشه ثبت بشه.

اول از پنجشنبه و جمعه هفته پيش ميگم.
2 روز عالي تو نمايشگاه بين المللي "چاپ و بسته بندي" همراه با غرفه "چاپ سجادي". من از اول از اين محيط تجارتي كه تو نمايشگاه حاكم هست لذت ميبردم. همه بر اساس احترام متقابل با هم كار ميكنن و از اون روابط بازاري خبري نيست . كلي از دوستان قديمي رو اونجا ديدم و 3-2 كار خوب ويزيت كردم؛ اگه بگيره نونم تو روغنه .

جمعه صبح هم Race بزرگ بود و يكي از دوستان تو كلاس 1600 استاندارد با يه گلف محشر و با فاصله زياد از نفر دوم ، اول شد. طوري كه ماشين آخري نزديك بود "لپ" بشه . استارت . و تغيير موقعيت از سوم به اول در نيمه ابتدايي پيست با يك حركت عالي .
والنتاين نزديك و همه اونهايي كه هيچ وقت سراغي ازت نميگيرن ؛ همشون زنگ ميزنن و قربون صدقت ميرن. اونم واسه يه كادوي كم ارزش چون خودشون هم ميدونن كه اصله كاري نيستن. حالم از همشون بهم ميخوره .
به اين ميگن بدشانسي . يه خونه مستقل دستت باشه ولي نتوني بري توش. اه، لعنت به اين شانس.
از اتفاقات باهال اين هفته
تو ديزين كنار ماشين نشسته بودم و يك ساعتي بود كه منتظر بودم ؛ برف هم داشت شروع ميشد و من حسابي سردم بود. پاركينگ تقريبا خالي بود كه ديدم يه پژو 405 كه توش 2 مرد ميانسال نشسته بودن داره بوق ميزنه . رفتم جلو ؛ گفت چرا زمين نشستي ؟ بيا بالا. و من ننشسته يه پگ داد دستم و گفت كون لق اونهايي كه دير اومدن. خودمونو عشق است . اين هي ميريخت و من ميخوردم؛ هي من ميگم بابا من ظرفيتم رو ميدونم ، اون ميگفت اين يه ذره رو هم بخور . تازه اونم چي؟ "جين" كه من ازش متنفرم ولي دم طرف گرم كلي تو اون سرما بهمون حال داد.

نصير رو تو جاده ديدم؛ با اون تيپ جفنگش. تو حال خودش نبود، رو هوا بود.X خورده بود. همون اول پيست كه اومد بردشو پاش كنه مچ پاش پيچ خورد . اينهم نتيجش....




آسانسوري ديزين زيرش خيلي پر بود. خوب نمي پروند.
بچه ها رفتن شمال . به ما كه حرفي نزدن؛ كون لقشون .
من هم سه شنبه رفتم " ديزين " . شلوغ بود ولي برفش محشره. دلم واسش خيلي تنگ شده بود. من زياد اسكي نكردم و همش دنبال اين حامد بودم؛ ميترسيدم يه چيزيش شده باشه. يه دور قله و يه بار هم نيم قله و بقيش علاف شدن براي يه عده ناشي. حيف كه پا نداشتم. احتمالا پنج شنبه هم برم .

آقا من اين پيست شب "شمشك" رو از نزديك نديده بودم . رويايي بود. عاليه. 8 تا 11 شب. يكي پا باشه حتما ميرم.هر كي اين كاره است خبر بده.