دوشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۴



سه سال گذشت . سه سال کذايي بلاگي . سه سالي که زندگي من رو تعيين کرد. تو اين سه سال خيلي چيزها ديدم .
روانيهاي مطرود . دو آتيشه هاي بي بخار .
عاشق پيشه هاي خل و چل . دوست هايي که نزديک بودن و دور شدن .

آدمهايي که نقش زيادي تو زندگيم داشتن . به احساساتم جهت دادن و به اينجا رسوندن . اين وسط خودم رو مديون يه نفر ميدونم . کسي که واقعاً جزو تاثير گذارترين افراد بر روي من در سال 2005 بود .
مهشيد عزيز که حرف هاش برام اميدوار کننده ترين و راهنما ترين صحبت ها بود . ممنون به خاطر صبوريت در مقابل يه آدم سرکش .

در مورد بقيه موارد چيزي نميگم . چون به يک اصلي متعقدم که نبايد هر راستي رو گفت .

و در آخر کسي که خودش ميدونه اين روزها بهترين بهونه براي روزهاي شادمه . بودنت غنيمتيه ي بزرگ .

چهارشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۴

پيش نياز

ديدن حکم برای کليه خوانندگان و بازديدکنندگان اين وبلاگ ضروری است .

شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۴

Keep Talking

ديدن دوباره ي " انجمن شاعران مرده " تو آخرين جمعه ي يه روز باروني پاييز باعث شد تا تمام آرمانهاي نوجوونيم مثل يه حس شيرين نوستالژي بريزه تو وجودم.
اين که چي بوديم و به چي فکر ميکرديم و الان کجاييم. من نميدونم عاقبت همه ي اون بچه هايي که اونجا بودن به کجا رسيد ولي چيزي که برام جالب بود اين بود که من هم تمام اون حس ها رو يه روزي داشتم و الان اينجام . بعد از حس اون شکست کاري روز پنجشنبه که تمام خستگي هاي پيگري سه ماهم رو ؛ تو وجودم نشوند ديدن اين فيلم برام لازم بود . اين که بايد با تمام وجود دنبال خواسته هام برم . اين که کارپه ديم رو فراموش نکنم . من دوباره سعي ميکنم و اگه اين هدفم به سنگ خورد روي چيز ديگه ايي تلاش کنم . مهم اينه که ساکت نشيني .
بارون داره مياد . به گمونم فردا روز خوبي باشه . بايد خوب باشه . بر خلاف تموم شنبه ها . کاش تموم اتاق خوابها شمالي بودند . تا رو به کوه باز ميشدند . پيپ کشيدن تو اين هوا ، رو تراسي که تمام زاويه ديدش محدود ميشه به ديوار سيماني همسايه ؛ چنگي به دل نميزنه . فردا عصري بايد به پياده رو هاي وليعصر سري بزنم . خودم رو به قهوه ايي مهمون کنم و رو هدف جديم تمرکز کنم .

دوشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۴


پاييز خاکستري شد
زمستان به سياهي نشست
شال جان لنون گره خورد
عشق در عادتها گم شد
زندگي بوي توتون گرفت
ماسک ، لب ها را پوشاند
رژ ها ماسيدند ، سايه ايي فروش نرفت
من ؛ اما اينجا همه را حواله ميدهم به نيمکره چپ زندگي .

سه‌شنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۴

ضمانتي براي بودن نمي خواهم و نيز نيازي به مجوز براي بودن .
من خود تضمين و مجوزم .

جمعه، آذر ۱۱، ۱۳۸۴

دخترک بيا نترسيم ...

در تاريکي، روشنايي قلبت را در دستانت ديدم . شانه هاي ظريفت مامن گرمي است .
و چشمانت التماس هوس يک بوسه . بعضي وقتها فکر ميکنم کاش ما يک خط موازي 3 سانتي نبوديم . جوهر قلمي که ما را در امتداد هم ميکشد روزي کم رنگ خواهد شد . و آن روز را من هرگز مجسم نخواهم کرد . ميزهاي گرد کافه ي کوچک شهرمان تمام قهوه هاي ما را فسانه خواهند دانست . و من و تو در دل هم اسطوره خواهيم شد . شايد روزي مجبور شوم تو را با تمام دلبستگي هايت در شهر ممنوعه دلم ، پاي ديوار سنگي چين ، در مقبره اي از جنس خاطره دفن کنم . بر روي کتيبه ي مقبره خواهم نوشت :
او چون آذرخش آمد ، چون دريايي مواج، ساحل دل را درنورديد و چون ترنم باران، پادشاه رعيت عشق شد. سرورم خاطرش جاویدان باد .