دوشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۳

Hail


ساعت 1:15 دقيقه بامداد است و من چون هر شب به وبگردي مشغولم.
صداي دق الباب باران مرا متوجه خويش ميسازد. به او اهميتي نميدهم جون ميدانم كه تا صبح ماندني است.
ولي اين بار او مرا فرياد ميكشد. صداي كوفتنش به پنجره مرا به وحشت مي اندازد. به روي تراس ميروم . گويي آسمان تمام
عقده هاي خويش را به فرياد كشيده است. اين نهايت خشم آسمان است. اين تگرگ است ؛ هر كدام به غايت يك فندق. من به پنجره هاي روشن مينگرم و به چهره هاي وحشت زده اي كه با عجله پرده ها را مي كِشــند .

آرام در تراس ايستاده ام و به درد و دل آسمان گوش ميسپارم. گويي خود من هستم كه عصيان نموده ام. شايد اين گوش سپردن همان نياز اين روزهاي من است كه با اين كار به نوعي برطرفش ميسازم.

به آسمان نگاه ميكنم؛ آرام گرفته ، چون كسي كه بغض خويش را فرو خفته است. ابرها را ميبينم كه به سوي غرب در حركتند. شايد آنجا نيز دل كسي عصيان نموده. ماه را ميبينم كه سلامت خود را با آشكار نمودن خويش نويد ميدهد و در اين ميان "ناهيد" به نشانه روزي نو آشكارا چشمك ميزند.


هیچ نظری موجود نیست: