پنجشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۴

امروز وقتي که از سينما اومدم بيرون هنوز تن لرزه اون سکانس برف توي دلم مونده بود. دوست ندارم وقتي که از سينما ميام بيرون هوا روشن باشه.
يه جورايي ضد نوره. تضاد داره. امروز هم اينجوري بود . جدا از اون معطلي 2 ساعته وقتي که از سينما اومدم بيرون ديگه از اون آرامشي که تو سالن داشتم خبري نبود. يه جور دلشوره . حتي حوصله ي قدم زدن در اون هواي پاييزي ، کنار يه عالمه درخت تبريزي پير تو خيابوني که رفت و آمد کم داره هم؛ نميتونست آرومم کنه . سريع مي چپم تو يه ماشين و ميزنم وسط شهر . هدفونم رو ميزارم تو گوشم و پلي ميکنم .

Brothers In Arms

اين صداي ناله دکتر نافلره که الان با حالم جور در مياد . شيشه رو ميکشم پايين و کف دستم و پهن ميکنم سر راه باد. باد مرطوب که به صورتم ميخوره به کم احساس شادابي ميکنم. تو ترافيک همت گم ميشم . عين يه آدم کوکي به کارهام ميرسم . بدون اينکه از خودم اراده ايي داشته باشم .

نيم ساعت از 10 گذشته که ميرسم خونه . احساس خوبي ندارم. حرارت بدنم بالا است . اول فکر کردم از بيخوابيه ، يا اين احساس دلشوره لعنتي به خاطر اون فيلم کذاييه . ولي بعد از شام وقتي که اومدم رو اين آرشيو لعنتي کار کنم همه چي داشت رنگ ميگرفت . باهات که حرف زدم نگران شدم.
چيزي نگفتي . گفتم دلشورم همين بوده. ولي وقتي با فرهاد حرف زدم ، وقتي که گفتي که موبايل امير خاموشه همه چي رو فهميدم . صدای قلبم رو ميشنوم.نفسم بالا نمي اومد . اصلا قضاوت نميکنم در مورد هيچ کدومتون . ميدونم همتون اينجا رو ميخونيد . يادته گفتي حميد از همه چي بيشتر انتظار رو دوست داره؛ يادته ؟ بازم صبر ميکنم . بايد حرف همه رو شنيد . اونوقت قضاوت کرد . دارم مثل بيد مجنون ميلرزم .

هیچ نظری موجود نیست: