چهارشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۹۲

رها ، رها ، رها من

تغییر همیشه برایم ترسناک بوده . آینده همیشه ناشناخته بوده . اینروزها بدترین شب عیدم رو میگذرونم . همه چیز ملغمه ایست از روزهای مبهم. فقط دوست دارم زودتر تمام شود. ترک کنم این چهاردیواری شش ساله رو . انگار که هیچ کس دلش برایم تنگ نمیشود . خاطره ایی میشوم  همچون هزاران کارمند این شرکت . نمیخواهم به آینده شک کنم . یه حس درونی بهم میگه که بهترین تصمیم زندگیم رو گرفتم . حس ام شبیه زمان ازدواجه ، موقع انتخاب تمام آینده . ولی بیشتر حس اطمینانه که درونم قوت میگیره با کمی چاشنی ترس از آینده . خدا همیشه بهم لطف داشته و درست زمان هایی که چیزی رو از دست دادم بهترین ها رو برام جایگزین کرده . پس اونقدر که مطمئنم الان بهترین وقت برای رها کردنه ، مطمئنم که روزگار بهتری انتظارم رو میکشه .