دوشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۸

روز دوم

روز دوم در حالی آغاز شد که هیچ انگیزه ایی نه برای شروع اش بود و نه فکری برای پایانش .
امروز مشکی پوشیده بودم ، با ریش نتراشیده و موهای ساده . انگار اینجور راحت تر باشم . هر کس پرسید گفتم عزادارم . عزادار یک دوست . توضیح ندادم . عصر تا دیر وقت بدون هدف در شرکت ماندم و باز بی هدف راندم . دلم سینما خواست . درباره الی . سینما آزادی بلیط داشت . نگرفتم یعنی دلم نیامد . راهم را کج کردم به سمت جنوب شریعتی . راستش را بخواهی از شلوغی و التهاب ولیعصر میترسیدم . رسیدم به سینما صحرا .  شاید مفلوک ترین سینمای ایران و ناخود آگاه رفتم به تماشای تخمی ترین فیلم دنیا . درون سالن روی صندلی های چوبی مخملی شاید 10 نفر هم نبودند . یک فیلم مزخزف کمدی . فقط خواستم جایی به تماشای فیلمی بروم که تو هیچ نخواهی رفت و نخواهی دید .
روزم گذشت . بی هیچ هیجانی . روز تو چه گونه بود . امروز خوشبخت بودی ؟

هیچ نظری موجود نیست: