دوشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۷

بی خبری

ما را این روزها چه شده است . که این همه دنبال بهانه اییم برای اثبات حضور خود . 
مگر ما آن نبودیم که گوشه ی دنج کافه ساعت 2 بعدازظهر مامن روزهای آینده مان بود . 
کوچه های خسته گل افشان هنگامی که پارک را نه چراغی بود و نه همسایه ی مجاوری .
لایه بوته ها را به خاطر آور همان زمان که چون گربه ایی پیچ میخوردیم . تو آن زمان عینک داشتی . یادت است ؟
نازنینم نمیدانم این درد پوست انداختن است یا فشار حوصله مان که روی فکر بی حوصله مان احساس تنگی می کند.
دلهره ی ترافیک وحشتناک رسالت در شب ولنتاین را به خاطرآور زمانی که هرروز از آنجا گذر میکنی .
طعم استیک شمعدان و کافه نادری یادت هست ؟ پاستیل هایت را هنوز دارم . 
طهران زیر پاهایمان بود و عشق کف دست مرطوبمان . 
تا کی برایت بگویم و از کجا برایت بگویم که بدانی هیچ چیز از خاطرم نرفته ؟
ما را چه شده است که این گونه بی رحمانه به سلاخی گذشته  می پردازیم ؟ باور کن که در آن روزها عشق بود و جوانی .
که اگر معنای جوانی را می دانستی و اکنون من بدانم هیچ چیز کم نداریم .

این ها را گفتم تا بدانی هنوز هم برایم عزیزترینی . که من چندین سال عشق را به چند هفته و چند ماه درد نمی فروشم .
تلخی کلامم را به شیرینی نگاهت ببخش .

هیچ نظری موجود نیست: