شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۳

ميداني عزيز دلم ، قضيه آنجورها که تو فکر ميکني نيست. اين روزها من ذهنم درد ميکند. ميتوانم درد سلولهايي را که مثل اين روزهاي من خاکستري اند حس کنم.
ميگويند زياد سيگار ميکشم. فعلا راضيم. همنشين خوبي براي اين سلولها شده .
ميگويند اين جور مواقع است که شخص معتاد ميشود. ميگويم پس با اين حساب من بايد کنار جوي آب باشم.ولي اوضاع آنقدرها هم بد نيست.

و تو مدام مي پرسي که چه شده؟ چه بايد بگويم. چه ميتوانم بگويم.... هيچ ... هيچ
بعضي از چيزها را نميشود گفت. مثل اولين سکس دختربچه ها که مثل يک راز برايشان ميماند. درد من هم همينطور است.
شايد روزي برايت تعريف کردم. از 15 سال رنج.از 15 سال پنهان کاري و سرخ و سفيد شدن. از 15 سال ترس و لرز. از 15 سال دلشوره و حرص و اشک . ولي گوش شيطان کر انگاري همه چيز دارد درست ميشود. اميد بايد داشت. ولي اين را بدان که بودنت نعمت است. آرامش است و همين مرا بس .

ديشب وقتي از جشني که رفته بودي برايم تعريف کردي ، ته دلم لرزيد. فکر ميکنم هنوز هم نميدانم طرف مقابلم کيست. من کجا و او کجا. از ته دل بودنت را آرزو کردم و ماندنت را. جشنهاي عروسي اين روزها هر چند برايم بي معني اند ولي مرا ياد روياهايم مياندازد.
شايد به قول کيوان دستت را بگيرم و باهم برويم يه جاي دور ، گم . تو همين تهران . من و تو.
من براي توام ، تو براي من . خدا کنه زمونه هم با ما باشه.

هیچ نظری موجود نیست: